آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

مهر ماه

امسال مهرماه 3 ساله ی خونه ی ما هم رفت مدرسه و کلاس های خلاقیت از اول مهر شروع شد و از آنجایی که کلی لوازم التحریر و... سفارش داده بودن که براشون بخریم ما هم  یه جورایی انگار بچه محصل تو خونمون داشتیم و از خود آنیسا بیشتر ذوق میکردیم آنیسا و دختر دوستم آیلین با هم میرن کلاس و بر میگردند و آنقدر باهم صمیمی شدن که موقع برگشت باید به زور راضی کنیم بچه ها رو که از هم خداحافظی کنند! تو کلاس هم مربی گفته که خیلی با هم همبستگی دارن و جزو بچه های خوب کلاس هستند این عکس اول مهر دختر نازم یه روز هم با بابا علیرضا رفتیم سینما فیلم شهر موش ها رو داشت آنیسا هم اولین بار بود که سینما میرفت و کلی ذوق داشت و یه عالمه خوراکی  خورد و...
5 مهر 1393

38 ماهگی

عزیزترینم این روزها سخت منو درگیر خودش کرده میخواد مستقل باشه و دیگه اون دختر حرف گوش کنه دو سه ماهه پیش نیست!بهونه گیریاش زیاد شده و گاهی واقعا آدم رو از پا درمیاره و من میمونم در مقابلش چه رفتاری کنم!اینقدر در این زمینه مطلب و مقاله خوندم که دیگه خودم یه پا مشاورم!اما بازم با یه مشاور مشورت کردم که مبادا راهی رو اشتباه برم... نظر ها بر این بود که یه دوره کوتاهی بچه ها اینطوری میشن و اینکه دختری ما بهونه گیریاش از رو تنهاییه یعنی دور و برش هم سن و سال خودش نیست تا انرژیش تخلیه بشه و این نظر مشاور تا حدود زیادی هم درست بود چون این روزها دختری عاشق دوست پیدا کردنه و خیلی خوب با بچه ها ارتباط برقرار میکنه و فقط در کنار هم سناش هست که بی نها...
15 شهريور 1393
1346 12 19 ادامه مطلب

سفرنامه ترکیه(کوش آداسی)

  جمعه ساعت 1 حرکت کردیم به سمت فرودگاه پروازمون ساعت 5 صبح با تر کیش بود که یه ساعت و نیم تاخیر داشت ما هم که شب قبل هم نخوابیده بودیم و خیلی خسته بودیم این بود که کل مدت پرواز رو که 3 ساعت بود خواب بودیم و واقعا رفع خستگی شد این 3 ساعت هواپیما تو فرودگاه ازمیر نشست و تور لیدر هتل خانم منا اومد دنبالمون و از اونجا با اتوبوس حدود 45 دقیقه طول کشید تا به کوش آداسی رسیدیم پاین بی هتل 5 ستاره بزرگ و ساحلی بود با ویو بسیار زیبا که حدود 11 تا استخر داشت و آکوا پارک و دیسکو ویک رستوران اصلی(رستوران تراس)خیلی بزرگ و چندین رستوران دیگه ....برنامه های شبانه اش هم خیلی خوب بود و کلا از هتلمون راضی بودیم حدود ساعت نه و نیم رسیدیم و ck...
27 مرداد 1393
6842 22 42 ادامه مطلب

من و بابایی مهربونم

باز هم تعطیلات شد و دختری و باباییش هوس آب تنی کردند!اینبار رفتیم ویلای دایی جان و حسابی بازی کردند پدر و دختری       آنیسا داشت میکوبید رو سر این قورباغه بد بخت که فرار کرد (عکس جالبی شد )                         ...
29 تير 1393
1679 18 26 ادامه مطلب

روزانه های ما+خداحافظی با مهد

دختر قشنگم بعد از دو ماه دیگه مهد نمیره یعنی خودم زیاد دوست ندارم و دل ندارم اینقدر ازم دور باشه البته مهد رفتن باعث شد خیلی بهتر ارتباط برقرار کنه و ااز تاثیراتش اینه که این روزها دوست داره هرکسی رو دید باهاش دوست بشه و زیر چشمی بهم نگاه کنه و بگه این دوست منه!  البته یه روز مامان جون تو پارک یه پسر کوچولوی خوشگل رو بهش نشون دادو گفت بیا آنیسا اینم دوستت باهم بازی کنید برگشته گفته نه من با پسرا دوست نمیشم و طفلکی پسرک هر کاری برای جلب توجه اش کرد دختری ما کوتاه نیومد  !؟ به جای مهد اسمش رو تو دوتا کلاس نوشتم باله و زبان .کلاس باله چند جلسه میشه که شروع شده فوق العاده خوب هست هم مربیش هم محیطش که بسیار شاده دوست دارم تا آخر ادا...
23 تير 1393
1521 14 17 ادامه مطلب

تولد زنبور کوچولومون تو مهد کودک

تولد دختریم با تم زنبوری تو مهد در کنار دوستاش (البته اون روز بچه های کلاسشون کم بودند و با سال بالایی ها قاطی شدیم  خیلی هم خوش گذشت)                                 یه وقت فکر نکنید این ژستا رو من یادش دادما!خودمم زیاد اهل عکس گرفتن نیستم به کی رفته خدا میدونه  عشقه عشششششششششششششق ...
8 تير 1393
1386 20 32 ادامه مطلب

فرشته خونه ی ما 3 ساله شد

فرشته کوچولوی خونه ی ما 3 سال از زمینی شدنت گذشت ...و تو زیباترین لحظات زندگیمون رو رقم زدی و از عشق نابت سرمستمون کردی..سه ساله که با عطر تنت و لطافت دستهای کوچکت زندگی میکنم ...دختر آسمانی من جهانم با تو شکرانه هایش بیشتر است و تو عاشقانه ترین باور خواب و بیداری منی...ملودی قشنگ زندگیم ...دختر شیرینم ...تولدت مبارک ...
8 تير 1393

35 ماهگی

این ماه خیلی سرمون شلوغ بود 5 خرداد بود که مامان جون و آقا جون و مادر بزرگم عازم مکه شدند گناهی همسری که خیلی تلاش کرد خودشو برای خداحافظی برسونه درست ده دقیقه بعد از حرکت مامان اینا رسید !وقتی اتوبوس مامان اینا داشت راهی فرودگاه میشد آنیسا از پایین برای مامان دست تکون میدادو میگفت مواظب خودت باش یه وقت نیفتی!بهتون خوش بگذره... دوری از مامان خیلی سخت بود اما مراسم ولیمه و چیدن سفره برای مامان ....تا حدی ما رو سرگرم کرد که زیاد متوجه گذر زمان نشیم .دلم میخواست همه چیز بهترین باشه و خدارو شکر همینطور هم شد  و همه راضی بودند یه سفره ترمه بزرگ و پر بار برای مامان اینا چیدیم یکی هم خونه مامان بزرگ گذاشتیم جمعه حوالی ظهر بود که مامان اینا ...
22 خرداد 1393