آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

روزانه های ما

دختر کوچولوی دو سال و دو ماهه ما اینقدر خانم و شده که تا یکی میاد تو خونه میگه بفرما بفرما بعد میشینه کنارش و میگه خوب چه خبر?بچیا خوبن(بچه ها خوبن)?!   روزی هزار بار فیلم عقد و عروسی و حنابندون ما رو میبینه و دیگه کاملا همه رو میشناسه و تمام صحنه هارو حفظه! یه روز برگشته به دوستش میگه مهدیه جون ببین مامان بابا اینجوری میرقصن!و بعد ادای رقص تانگو ما رو در میاره! به هر چیزی که چند تا باشه میگه 3 تا هست و از اونجایی که از دیدن خونه جدید و اسباب بازی هاش کلی ذوق زده شد ه بود برای همه تعریف میکنه من تو خونه 3 تا ماشین دارم !3تا عروسک دارم!    کافیه یه لباسی رو که تا حالا ندیده بپوشم سری میگه واااااااااای چه خوشگل شدی مبارکه ...
25 مهر 1392

دختر قشنگمون رو چشم زدن:(

این مدت که نبودیم کلی اتفاق خوب وبد واسمون افتاد و  مهتر از همه دخترم بود که یه زمانی مثل بلبل حرف میزد و حالا بضعی از کلمات رو با تکرار میگه واین موضوع اینقدر منو ناراحت و پریشون کرد که حد نداشت !با خودم فکر میکردم نکنه به خاطر استرس از پوشک گرفتن باشه و منی که فکر میکردم همه کارها رو دارم با برنامه پیش میبرم اشتباه کرده باشم!اما بعد از مشورت با 3 پزشک به من این اطمینان رو دادند که مشکل آنیسا برای پوشک نیست چون خیلی راحت با این قضیه کنار اومده و هیچ مخالفتی نکرده و...واینکه خانم کوچولوی ما یا به علت هوش بالا و یاد گرفتن یکباره  زبان دچار این ناهماهنگی شده و یا از چیزی ترسید مثلا میتونه یه خواب بد دیده باشه(البته دختر ناز نازی من ی...
28 شهريور 1392

25 ماهگی و از پوشک گرفتن نازدونه

  دختر خوشگلم رو دارم از پوشک میگیریم و تو این هوای گرم نصف روزمون رو توی توالت میگذروندیم !البته 3 روز اول خیلی سخت بود هر وقت جیش داشت میگفت مامان جیش دارم اما نمیکرد و مدتها خودشو نگه میداشت سعی میکرد که تو خونه خراب کاری نکنه اما گاهی دیگه نمیتونست کنترل کنه و تا به دستشویی برسیم میزد!این بود که دوبار رو تن من و دو سه بارم خونه رو کثیف کرد!هر وقتم که تو گارشو جیش میکرد همه رو صدا میزد بیان ببینن ما هم کلی  تشویقش میکردیم وبهش جایزه میدادیم !حتی گاهی بهم میگه اگه جیش کنم آقاجون بستنی میخره؟بابا اسباب بازی میخره ؟این سخت ترین پروسه ای بود که تا حالا با آنیسا داشتم با اینکه از قبل کمی آمادش کرده بودم و گهگاهی بازش میزاشتم و حتی ...
15 مرداد 1392

2سالگی دردونه

بالاخره دختر کوچولوی ما دوساله شد!تو این روزا همش داشتیم خاطرات دو سال پیش رو مرور میکردیم لحظه به لحظه اش یادمون بود و تمام اون احساسات برامون زنده شده بود این تاریخ 8.4.90 خیلی برامون دوست داشتنیه به همین خاطر روز قبل رو که تعطیلات بود و شب تولد آنیسا هم میشد پدر جون زحمت کشیدن و مارو به هتل جنگلی سالار دره دعوت کردند جایی که من فوق العاده دوست دارم و از منظره اش لذت میبرم و از همه مهمتر اینکه آنیسا خانم هم حسابی میتونست گشت و گذار کنه و لذت ببره!خلاصه اینکه ناهار رو اونجا خوردیم و آنیسا کلی تو محوطه بازی کرد و حدود ساعت 5 با کیک و بادکنک و... برگشتیم خونه و یه تولد خوشگلم تو خونه برگزار کردیم و دختری کلی از شمع فوت کردن لذت میبرد و میگفت ...
9 تير 1392

حوالی دوسالگی

 کوچولوی خوشگل ماداره 2 ساله میشه و حسابی بانمک و خواستنی شده!کلی حرفای بامزه میزنه!وقتی از دست کسی ناراحت میشه میگه:بلو اصلا دوست ندالم!یا وقتی خواسته ای داره با التماس میگه:مامان من گدنبند ندالم!!یا ماشین ندالم! بازی این روزهاش اینه که میره یه گوشه قایم میشه و از همونجا میگه:آنیسا کوش؟!و ماواقعا میمونیم که این آنیسا خانم کجا میتونه باشه البته گاهی جاهایی رو پیدا میکنه که عقل جنم بهش نمیرسه! تو پارک هم مامور میشه که کسی سرسره رو برعکس بالا نره و اگر ببینه کسی مرتکب خطا شده سریع هشدار میده پسر نتون تثیف میشه! از اون ور...از اون ور...(آفرین دختر منظبت و فهمیده من) میگم اسمت چیه؟ میگه:آنیسانوبیان چند سالته؟     دو سا...
29 خرداد 1392

23 ماهگی فرشته نازم

این روزها وقتی به آنیسا و حرف ها و کارای بامزش نگاه میکنم با خودم میگم چه زود دخترک نازم داره بزگ میشه انگار همین دیروز بود که اومده بودم خونه مامان اینا و منتظر زایمان بودم وای چقدر اون روزا لحظه شماری میکردیم!خلاصه اینکه خاله ریزه ما داره دو سالش تمام میشه و این دوسال زندگیم اینقدر سریع و هیجان انگیز بود و انقدر فکرم و ذهنم مشغول بود که اصلا متوجه زمان نبودم و اصلا باورم نمیشه دختریم داره دو ساله میشه!(گلم ایشالا هزار سال زنده باشی)یه حس دیگه ای که خیلی برام عجیبه اینه که این روز ها وقتی میریم عروسی لحظه ورود عروس و داماد یه حس عجیبی بهم دست میده و همیشه عروسی آنیسا رو تصور میکنم و خیلی گریه م میگیره!میدونم که این حرفا خیلی زوده ولی دست خو...
11 خرداد 1392

این روزهای بهاری

تو این روزهای خوب بهاری حس همه چیز هست جز درس خوندن!مخصوصا که فسقلی هم دلش میخواد همه ی توجه ها به اون باشه ویه دقیه هم نمیشه با تمرکز درس خوند!اینه که دیر به دیر میایم و حضورمون کمرنگ هست دختر کوچولوی ما هم دایره لغاتش روز به روز بیشتر میشه کلی شعر یاد گرفته و تا گوشی تلفن رو میگیره دستش میگه :سنام   خوبی    سلامتی؟! اگه چیزی هم بروقفِ مرادش نباشه میگه :ای بابا   این عکس ها هم مال یه صبح بهاری که مامانی و دختری با هم رفتند پارک!           اینجا هم یه خرگوش کوچولوی خوشگل دیدیم و آنیسا کلی نازش کرد!       &nbs...
24 ارديبهشت 1392

فرار از این شهر شلوغ و آلوده

ما داریم از این شهر بزرگ و شلوغ و پلوغ و آلوده فرار میکنیم و مدتیه که در گیر جمع کردن اسباب و اثاثه و تحویل خونه و خرید خونه جدید هستیم یعنی هفته پیش تمام وسایل رو جمع کردیم و اومدیم شمال خونه مامان جون و وسیله ها هم باید بره تو انبار خونه پدر جون تا دو ماهه دیگه که خونه جدید رو تحویل بگیریم این وسط امتحانات میان ترم دانشگاه هم شروع شده و کلا تا آخرای خرداد درگیر امتحاناتم و بعدشم نقل مکان به خونه جدید!اما  دخترک حسابی داره خوش میگذرونه البته باید بگم از این به بعد با وجود مامان جون و دایی جون و عمه جونا....حسابی خوش به حالش میشه و دیگه تنها نیست!دختر گلم اینقدر این روزها شیرین زبون شده که آدم دوست داره یه لقمه چربش کنه!کوچولوی خوشگلم&n...
11 ارديبهشت 1392