آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

روزانه های 40 ماهگی

از وقتی آنیسا مدرسه میره برنامه هامون هم خیلی منظم تر شده و صبح تا ظهر رو که آنیسا موسسه هست و بعدش هم نهار و استراحت بعضی روزها هم کلاس باله داره ساعت 7 و ما بقی روزامونم میریم بیرون ... عروسک نازم زیاد از کلاسای مدرسه صحبت نمیکنه منم اصلا اصرار نمیکنم و همیشه مطمئن هستم که هیچ بچه ای نیست که چیزی یاد نگیره و هرکس به اندازه هوش و استعداد خودش یه چیزایی رو یاد میگیره خلاصه اینکه دختری ما هم هر وقت میلش باشه کمی از معلوماتش رو در اختیار ما میزاره مثلا یه روز راجع به حیوانات صحبت میکرد اینکه بعضیا پرواز میکنند و بعضیاشون شنا میکنند یا میپرن یا کلا موجود زنده به چی میگن! یه بارم راجع به قسمت های مختلف گل! یه بارم که رفتم دنبالش فوری گفتhello...
3 آبان 1393

مهر ماه

امسال مهرماه 3 ساله ی خونه ی ما هم رفت مدرسه و کلاس های خلاقیت از اول مهر شروع شد و از آنجایی که کلی لوازم التحریر و... سفارش داده بودن که براشون بخریم ما هم  یه جورایی انگار بچه محصل تو خونمون داشتیم و از خود آنیسا بیشتر ذوق میکردیم آنیسا و دختر دوستم آیلین با هم میرن کلاس و بر میگردند و آنقدر باهم صمیمی شدن که موقع برگشت باید به زور راضی کنیم بچه ها رو که از هم خداحافظی کنند! تو کلاس هم مربی گفته که خیلی با هم همبستگی دارن و جزو بچه های خوب کلاس هستند این عکس اول مهر دختر نازم یه روز هم با بابا علیرضا رفتیم سینما فیلم شهر موش ها رو داشت آنیسا هم اولین بار بود که سینما میرفت و کلی ذوق داشت و یه عالمه خوراکی  خورد و...
5 مهر 1393

38 ماهگی

عزیزترینم این روزها سخت منو درگیر خودش کرده میخواد مستقل باشه و دیگه اون دختر حرف گوش کنه دو سه ماهه پیش نیست!بهونه گیریاش زیاد شده و گاهی واقعا آدم رو از پا درمیاره و من میمونم در مقابلش چه رفتاری کنم!اینقدر در این زمینه مطلب و مقاله خوندم که دیگه خودم یه پا مشاورم!اما بازم با یه مشاور مشورت کردم که مبادا راهی رو اشتباه برم... نظر ها بر این بود که یه دوره کوتاهی بچه ها اینطوری میشن و اینکه دختری ما بهونه گیریاش از رو تنهاییه یعنی دور و برش هم سن و سال خودش نیست تا انرژیش تخلیه بشه و این نظر مشاور تا حدود زیادی هم درست بود چون این روزها دختری عاشق دوست پیدا کردنه و خیلی خوب با بچه ها ارتباط برقرار میکنه و فقط در کنار هم سناش هست که بی نها...
15 شهريور 1393
1349 12 19 ادامه مطلب

the pink panther

بله پلنگ صورتی!که این روز ها شده برنامه محبوبه دختری ما که به هیچ وجه از دیدنش سیر نمیشه!منم دیدم اولین بار به یه کارتون و شخصیتش علاقمند شده رفتم براش عروسک پلنگ صورتی خریدم!دخترک خیلی خوشحال شد و حالا دوتاشون باهم پلنگ صورتی میبینن!                                                                                                                                        دیگه چیزی نمونده که آنیسای قشنگم 5\2 ساله بشه !  کلمات انگلیسی که تا این لحظه یاد گرفته:   .mam.dad.monkey.book.baby.bee.ball,sheep.cat.fish.apple.finger,head.knees.toes.eyes.mouth..nose.ears. heart, circle, semi circle, oval, square, triangle, star, clap you...
19 آذر 1392

این روزهای بهاری

تو این روزهای خوب بهاری حس همه چیز هست جز درس خوندن!مخصوصا که فسقلی هم دلش میخواد همه ی توجه ها به اون باشه ویه دقیه هم نمیشه با تمرکز درس خوند!اینه که دیر به دیر میایم و حضورمون کمرنگ هست دختر کوچولوی ما هم دایره لغاتش روز به روز بیشتر میشه کلی شعر یاد گرفته و تا گوشی تلفن رو میگیره دستش میگه :سنام   خوبی    سلامتی؟! اگه چیزی هم بروقفِ مرادش نباشه میگه :ای بابا   این عکس ها هم مال یه صبح بهاری که مامانی و دختری با هم رفتند پارک!           اینجا هم یه خرگوش کوچولوی خوشگل دیدیم و آنیسا کلی نازش کرد!       &nbs...
24 ارديبهشت 1392

فرار از این شهر شلوغ و آلوده

ما داریم از این شهر بزرگ و شلوغ و پلوغ و آلوده فرار میکنیم و مدتیه که در گیر جمع کردن اسباب و اثاثه و تحویل خونه و خرید خونه جدید هستیم یعنی هفته پیش تمام وسایل رو جمع کردیم و اومدیم شمال خونه مامان جون و وسیله ها هم باید بره تو انبار خونه پدر جون تا دو ماهه دیگه که خونه جدید رو تحویل بگیریم این وسط امتحانات میان ترم دانشگاه هم شروع شده و کلا تا آخرای خرداد درگیر امتحاناتم و بعدشم نقل مکان به خونه جدید!اما  دخترک حسابی داره خوش میگذرونه البته باید بگم از این به بعد با وجود مامان جون و دایی جون و عمه جونا....حسابی خوش به حالش میشه و دیگه تنها نیست!دختر گلم اینقدر این روزها شیرین زبون شده که آدم دوست داره یه لقمه چربش کنه!کوچولوی خوشگلم&n...
11 ارديبهشت 1392

سال جدید+خداحافظی با می می

امسال دومین سالی بود که بهار رو در کنار فرشته کوچولومون جشن گرفتیم!وچقدر لذت بخش بود!از الان به سال آینده فکر میکنم که میتونیم با هم هفت سین بچینیم!تصورش هم قشنگه!سال قبل قدم آنیسا خیلی برامون پر برکت بود امسال هم شوگون خونه مامان جون شده بود ومن مطمئن هستم قدمش پر برکتِ! تقریبا یه هفته مونده بود به سال جدید ما اومدیم شمال! آنیسا هم مدتی بود کم اشتها شده بود و من از فرصت استفاده کردم و بعد از کلی تحقیق و مشورت با پزشکش به این نتیجه رسیدم که تو این مدتی که شمال هستیم و سرش شلوغه پروسه از شیر گرفتنش رو شروع کنم خلاصه هوای بهار و شلوغی اطرافش و از همه مهم تر حضور پدرش باعث شد که روز ٢٨ اسفند آخرین باری باشه که به آنیسا شیر میدم! البته از چند ...
9 فروردين 1392

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود و من و آنیسا دیروز بابا رو سورپرایز کردیم !از قبل تصمیم گرفتم یه روز قبل تولد علیرضا رو سورپرایز کنم و در واقع شب تولدش رو جشن بگیریم و چون پنج شنبه خونه نبود خیلی بهتر می شد به کارها رسید اما از شانسمون صبح که پاشدیم دیدم برف شدیدی باریده و نمیشه با آنیسا به راحتی بیرون رفت! صبح اول به کارهای خونه رسیدم و وسایل ناهار مورد علاقه علیرضا (پیتزا) رو حاضر کردم برای دسر هم دو مدل ژله و فیت و فان گذاشتم و بعد زنگ زدم به آژانس و رفتیم برای بابا یه کیک تولد خوشگل و کوچولو(به اندازه خانواده کوچیک و سه نفرمون ) خریدیم برگشتیم خونه فوری فر رو روشن کردم و رفتم حاضر شدم تن آنیسا هم یه پیراهن مخمل مشکی شبیه پیراهن خودم پوشیدم با یه...
18 اسفند 1391

تولد مامان سارا

دیروز 3 اسفند تولدم بود روز خوبی بود و یه جشن تولد کوچیک و سه نفره گرفتیم! خیلی خوشحال بودم که بابا یادش بود و سورپرایزمون کرد! خوشحال از این که تو نازنین کنارمون بودی و شادی مون رو چند برابر کردی! هر بار که شمع و روشن میکردیم زودتر از من فوت میکردی! حتی مهلت نمیدادی یه عکس خوب بندازیم!  خلاصه بار ها شمع روشن شد و فوت کردی بعدشم کلی رقصیدی و از ما میخواستی که برات دست بزنیم!  از تو و بابایی به خاطر تمام محبتهاتون ممنونم    اینم کیک  شکلاتی خوشمزه که خیلی دوست داشتم   ...
9 اسفند 1391