شهمیرزاد+نمک ابرود+سوادکوه
یکی از تعطیلات اخر هفته خاله فروغ دعوتمون کرد خونه ی شهمیرزادشون(یه خونه قدیمی با اتاق های تو در تو وکرسی و حوضچه و درخت گیلاسی که تازه شکوفه داده بود)حس خوبی رو به ادم میداد من که خیلی دوست داشتم مخصوصا کرسی رو که اولین بار بود تجربه کردم !شام رو توی حیاط خوردیم فروغ جون زحمت کشید و آش هم برای شام پخت که خیلی چسبید تو اون هوای خنکبعد از شام هم دور کرسی چای و تنقلات خوردیم و من که شب رو زیر کرسی خوابیدم صبح هم بعد از صرف صبحونه رفتیم شهر و گشتیم و تو کوچه پس کوچه های بکر عکس های یادگاری گرفتیم (انیسا زیاد تمایلی به عکس گرفتن نداشت و بیشتر دلش میخواست بره بازی واینه که عکس زیادی هم ازش نیست)بعد هم بستنیه معروف شهمیرزاد رو خوردیم و کمی خرید کردیم
هفته ی بعدش رو هم رفتیم باغ مامان و از اونجا رفتیم دریا پیش دایی اینا که هوا سرد بود و انیسا نتونست اب بازی کنه فقط کمی کنار ساحل قدم زدیم و ماهگیرا به انیسا یه دونه ماهی سفید دادن و دختری کلی ذوق کرد
سه روز تعطیلات این اخر هفته رو هم یه شب با خاله ساناز اینا رفتیم پارک و سفره خونه همونجا هم شام خوردیم بچه ها تا تونستن تو حیاط با صدای موسیقی برای مردم رقصیدن و با همه جور شدن جوری که موقع برگشت فکر کنم دیگه همه ما رو میشناختن
یه روز هم از صبح زود برنامه ی تلکابین رو با دوستان داشتیم و این دومین باری بود که آنیسا تلکابین سوار میشدو اولین بار دقیقا پارسال این موقعه ها بود اما تا اسم تلکابین رو اوردم دختری قشنگ یادش بود و خاطراتش رو تعریف کرد !خدا رو شکر همه چیز خوب تو ذهنش میمونه حتی جنگلی رو که یه سال پیش رفتیم و حالا فقط از کنارش رد شدیم اون موقع هنوز سه سالش هم نشده بود!
صبح زود حرکت کردیم و قرار بود تو راه صبحونه بخوریم و از اونجایی که همه گرسنه بودن و رستوران که باز باشه پیدا نکردیم صبحونه رو تو یه قهوه خونه که بوی کله پاچه اش همه رو اذیت میکرد خوردیم و از اونجایی که همه گرسنه بودیم خیلی هم چسبیدبه سمت تلکابین رفتیم و چند ساعتی اونجا بودیم .
ناهار هم یکی از رستوران های معروف ایزد شهر رفتیم که خیلی هم شلوغ بود و نوبت هرکی میشد اسمش رو میخوندن!ادم یاد مطب دکتر میوفتاد تا رستوران!!
آنیسا و دوست جوناش
فرداش هم رفتیم جنگل جوارم سمت سواد کوه(این گل کوچولو از طرف دختری ما تقدیم شما دوستای گل)
اینم خلاصه ای از آخر هفته هایی که گذرونیم بود و اما دختری ...
دوره 6 ماهه عمومی رو گذروند و بچه ها بر حسب استعداداشون دسته بندی شدن و دختری ما بیشترین امتیاز رو تو هنر و تجربی کسب کرد دلم میخواست تو دوره تخصصی تجربی ثبت نامش کنم اما فعلا ممکنه یه تغیرات و جابه جایی داشته باشیم واسه همین دست نگه داشتم
خوشگل مهربون و با محبت من جدیدا دوست داره مثل مامان جون زاغمرزی حرف بزنه(ترکیب زبان کردی و فارسی)خیلی خوب هم صحبت میکنه و همش سعی داره مامان رو دیَه (مادر به زبان کردی)صدا کنه و خیلی هم لذت میبره و داره یه دختر کردی میشه!کلا هم خیلی از مامان الگو برداری میکنه و تو خانواده مامان رو از همه بیشتر دوست داره
وقتی به حرفم گوش نمیده و میبرمش یه گوشه میشینم که باهاش منطقی صحبت کنم وسط حرفم میپره و میگه بله بله کاملا درسته!اینجوریه که هردومون خندمون میگیره و کلی میبوسمش ملوسک رو
بعد از سوالات فراوان راجع به اینکه من چجوری دنیا اومدم و چطور تو شکمت رفتم!الان این مطرح شده که مامان ایندفه دیگه نی نی مون تو شکم تو نباشه تو شکم من باشه!!!
شیرین زبونم بعد از خوردن صبحونه یا ناهار میگه مامان مرسی که برام صبحونه درست کردی یا گاهی بعد از انجام اموراتش میگه مامان تو مامان خیلی خوبی هستی واما اگه از دستم دلگیر باشه میگه اصلا دیگه مامان خوبی نیستی اخه دلم و شکوندیبعد تو همون وضعیت هم میخواد منو بغل کنه و ببوسه !من فدای دل کوچولوش
یه روز دستش بریده شد و من هم از فرصت استفاده کردم و برای اینکه آرومش هم کنم راجع به پلاکت ها براش گفتم و اینکه چطوری بهش کمک میکنن !و اما الان این پلاکتها خیلی مهم شدن تا جایی که وقتی ناراحته میگه مامان حتی پلاکتهام هم الان ناراحتن خیلی!!یا میگم انیسا غذاتو بخور تا زخمات زودتر خوب بشن اگه غذا نخوری ضعیف میمونی میگه نه مامان پلاکت ها هستن بازم اگه زخم شد کمکم میکنن من مطمعنم!
این عکس هم ماله آتلیه عروسی هست که همین یه دونش کمی بهتر بود و تونستم بگیرم چون اون شب هم دختری خسته بود و هم آتلیه خوبی نبود و زیاد ازش راضی نبودم