نوروز 94
شب عید رو شام خونه مامان اینا دعوت بودیم و مامان کلی زحت کشیده بود و تدارک دیده بود و قتی بخونه برگشتیم دختری تو راه خوابیده بود اما من و همسری بیدار موندیم تا سال تحویل و چون دختری طبق رسم هر سالمون شگین خونه مون هست صبح که از خواب بیدار شد اول از همه با هدایایی که زیر میز هفت سین براش چیده بودیم ذوق زده شد بعد لباساش رو پوشید و با یه قران از خونه بیرون رفت و با کلی ذوق وقتی اومد تو خونه ما رو بوسید و به ما اسکناس های لا قرآنی داد و سال جدید با قدم های پاک این فرشته کوچولو اغاز شد...
روزهای اول ب دید و بازدید گذشت وما دلمون میخواست بیشتر به پیک نیک و گردش بگذره و از این تعطیلات نهایت استفاده رو ببریم و اینجوری بود که واقعا وقتمون پر شده بود و یا مهمون داشتیم و یا مهمونی بودیم ویا پیک نیک و گاهی این سه تا تو یه روز فشرده برگزار میشد و اخر شب هلاک بودیم
دختری گلم که از روز اول منتظر بود خونه ی ما مهمون بیاد و پذیرایی کنه از مهموناش و اولین مهمونشم دوست کوچولوش آوین عزیز بود
آنیسا آماده پذیرایی از مهمونا
فکر میکنم روز 4 ام عید بود که مهمونی رو از صبح زود آغاز کردیم و به ضیافت صبحونه خونه ی یکی از دوستان دعوت شدیم خیلی صبحونه ی دلچسبی بود و انقدر مفصل و عالی بود که دیگه ظهر هم توان نهار خوردن نداشتیم!همگی با هم به سمت دریا رفتیم و تا غروب تو ویلا لب دریا بودیم و به بچه ها هم حسابی خوش گذشت
به همین ترتیب یه روز رو جنگل و پارک دلفین و پارک ملل رفتیم و بچه ها تا تونستن بازی کردن
این هم دختری و دوستش آرنیکا جون تو جشن نوروز موسسه که خیلی خوش گذشت با حضور عمو نیما بچه ها حسابی شاد شدن و قر دادن این دختری ما هم اینقدر قرتیه که روزی دو ساعت با face timeبه باباش زنگ میزنه و چهار پنج تا اهنگ و واسش میرقصه و هیچ کدومشون هم خسته نمیشن نه این خانم خانما از رقصیدن و نه اون بابای مهربون از تماشا !وقتی هم من اصرار میکنم که قطع کنه بر میگرده میگه مگه چیه دختر واسه باباش برقصه و باباش لذت ببره و ذوق کنه
یه شب هم خونه هم کلاسی دختری دعوت شدیم و بچه ها تاصبح بیدار بودن و بازی کردن و دیگه خانم خانما رو به زور آوردیم خونهشب قبل از 13 بدر هم خونه ی خاله سحر عزیز دعوت بودیم و تقریبا یه نی نی پارتیه دیگه اونجا برگزار شد
صبح 13 بدر هم با مامان اینا رفتیم زاغمرز و تا شب حسابی خسته برگشتیم خونه
فردای اون روز یعنی 14 فروردین هم برنامه پیک نیک و کباب بره داشتیم که من واقعا دیگه نمیتونستم به این برنامه برسم و حسابی خسته بود و ابن بود که با مشودرت دوستان برنامه رو عقب انداختیم و اون روز رو رفتیم شالی هم بچه ها تو محوطه بازی کردن و ناهار هم اونجا خوردیم و عصر هم تو سفره خونه تولد عمو فرید و جشن گرفتیم