وقتی تو دلم بودی
نازنیم،
امروز که تصمیم گرفتم برای تو وبلاگ درست کنم، یک هفته ای است که وارد ماه هشتم بارداری شده ام و چیزی به دنیا اومدنت نمونده!
ما روزهای زیادی را با هم گذروندیم که با همه سختیش، شیرین بود و بیادماندنی. آبان ماه بود و من به خاطر عقب افتادن قاعدگی تصمیم گرفتم که آزمایش بارداری بدم. اون روز صبح بدون اینکه به کسی بگم
رفتم آزمایش دادم. قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برم برای گرفتن جواب آزمایش. وقتی جواب آزمایش را گرفتم، اونقدر هیجان زده بودم که با وجود اینکه آزمایشگاه سر کوچمون بود، به زور خودمو به خونه رسوندم. البته اونروز خونمون مهمون بود و من تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که به علیرضا اس ام اس دادم که داری بابا میشی! علیرضای بیچاره که اصلا خبر نداشت من آزمایش بارداری دادم، خیلی تعجب کرد و به گوشیم زنگ زد و من تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. اونم اصلا باورش نمیشد، کلی دستپاچه شده بود و فوری خودشو به خونه رسوند. ولی وقتی اومد خونه دستش یک دسته گل و دو جعبه شیرنی بود. اونجا بود که فهمیدم اونم مثل من از حضور کوچولوی نازم تو زندگیمون خوشحال شده! اینقدر خوشحال که اصلا باورم نمیشد!!! خلاصه اون شب از ذوق، به تمام فامیل خبر داد و تبریک ها یکی یکی شروع شد.
فردای اون روز ما پیش دکتر وقت گرفتیم و دکتر دو هفته دیگه رو برای شنیدن صدای قلبت سونو نوشت. اون روزها تو قد نخود بودی و من وقتی صدای قلبت رو شنیدم خیلی خوشحال شدم.