شروع روزهای سخت
از هفته هشتم بود که کم کم حالت تهوع، سرگیجه و بی حالی اومد سراغم. طوری شده بودم که از بوی تمام غذاها بدم میومد و حتی بردن اسم بعضی از غذاها هم حالمو بهم میزد. بابایی روزها زودتر خونه میومد و از من و تو مراقبت میکرد. از همه بدتر اینکه امتحانات ترم دانشگاه شروع شده بود و من که همیشه بعد از کلاس کلی حالت تهوع و سرگیجه داشتم، اصلا هیچی نخونده بودم و سر امتحانم با کلی شوکولات می رفتم تا جلوی حالت تهوع ام رو بگیرم. خلاصه این روزها هم گذشتند و کم کم حالم بهتر شد.
این روزها تمام غصم این بود که خونه ما یک خوابه و کوچیکه و جایی برای اتاق نی نی نیست. بالاخره ما تصمیم گرفتیم که هر جور شده خونه رو عوض کنیم و بدنبال خونه بگردیم. با اینکه هوا خیلی سرد بود و من تازه سرما خوردگیم خوب شده بود ولی ما تقریبا هر روز رو میرفتیم دنبال خونه، تا بالاخره با کمک عمو محسن و خاله زهرا تونستیم یک خونه نزدیک خونه اونا رو اجاره کنیم. خلاصه بعدشم اسباب کشی بود و دردسرهای اون، اونم با حال و روز من. مامانم برای کمک به ما به تهران اومد و عمو محسن و خاله زهرا هم خیلی به ما کمک کردن، واقعا دستشون درد نکنه (امیدوارم یک روزی بتونیم این محبتها رو جبران کنیم). یه سه چهار روزی طول کشید تا ما کار اسباب کشیمون تموم بشه، و حالا ما یک خونه دو خوابه داشتیم که یک اتاق رو خالی گذاشته بودیم برای تو عزیز دلم و از این بابت خیلی خوشحال بودیم و خدا رو هزار بار شکر کردیم.