پیشرفتهای آنیسا
آنیسا جونم، یک هفته پیش همراهه بابایی اومدیم شمال چون اینجا همه سخت دلتنگ شما بودند و مامان هم باید میرفت دانشگاه! از اونجایی که همه از دیدنت خوشحال بودن دوست داشتن بغلت کنند اما شما بغل هرکی میرفتی غریبی میکردی بغض میکردی و لبت رو بر میگردوندی طوری قیافه مظلومانه به خودت میگیری که مامان دلش ضعف میره ولی وقتی که چهره افراد برات آشنا میشه دیگه خبری از بغض و گریه نیست و تبدیل به یه دختره خوشرو و خنده رو میشی
از پیشرفتهای این روزها میشه گفت چند وقتی بود که دستات رو مشت میکردی و میذاشتی تو دهنت بعدش شصتت رو پیدا کردی و میمکیدی و حالا هم لب پایینت رو میمکی و کلی سر وصدا از خودت در میاری وملچ وملوچ میکنی وقتی هم اسباب بازیهات رو بهت نشون میدم سعی در گرفتنشون میکنی و چند ثانیه میگیری تو دستت و بازی میکنی ولی زود خسته میشی و میندازی.
الهی مامان قربون این تلاشات بشه نفسم