آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

وقتی تو دلم بودی

1390/2/22 19:53
نویسنده : مامان
1,177 بازدید
اشتراک گذاری

نازنیم،
امروز که تصمیم گرفتم برای تو وبلاگ درست کنم، یک هفته ای است که وارد ماه هشتم بارداری شده ام و چیزی به دنیا اومدنت نمونده!
 ما روزهای زیادی را با هم گذروندیم که با همه سختیش، شیرین بود و بیادماندنی. آبان ماه بود و من به خاطر عقب افتادن قاعدگی تصمیم گرفتم که آزمایش بارداری بدم. اون روز صبح بدون اینکه به کسی بگم
 رفتم آزمایش دادم. قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برم برای گرفتن جواب آزمایش. وقتی جواب آزمایش را گرفتم، اونقدر هیجان زده بودم که با وجود اینکه آزمایشگاه سر کوچمون بود، به زور خودمو به خونه رسوندم. البته اونروز خونمون مهمون بود و من تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که به علیرضا اس ام اس دادم که داری بابا میشی! علیرضای بیچاره که اصلا خبر نداشت من آزمایش بارداری دادم، خیلی تعجب کرد و به گوشیم زنگ زد و من تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. اونم اصلا باورش نمیشد، کلی دستپاچه شده بود و فوری خودشو به خونه رسوند. ولی وقتی اومد خونه دستش یک دسته گل و دو جعبه شیرنی بود. اونجا بود که فهمیدم اونم مثل من از حضور کوچولوی نازم تو زندگیمون خوشحال شده! اینقدر خوشحال که اصلا باورم نمیشد!!! خلاصه اون شب از ذوق، به تمام فامیل خبر داد و تبریک ها یکی یکی شروع شد.
فردای اون روز ما پیش دکتر وقت گرفتیم و دکتر دو هفته دیگه رو برای شنیدن صدای قلبت سونو نوشت. اون روزها تو قد نخود بودی و من وقتی صدای قلبت رو شنیدم خیلی خوشحال شدم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

فتانه
24 اردیبهشت 90 11:36
سلام کوچولو.من هم واقعا اون روز خوشحال شدم و تو حس مادرت شریک بودم.چون من هم اون وقت ایلین کوچولو رو تو شکمم داشتم
خاله زهرا
25 اردیبهشت 90 18:02
در پگاهی زیبا گلی شکفت هدیه آورد خنده را به لب تولد دختری زیبا با دستانی باز آغوش کوچکش تکه ای از بهشت پاک و خوب و بی همتا چشمان همه به او لبخند به روی لب ها وای چقدر شاد میکند تولدی مرا یاس ونرگس را به مویش میگذارم به راستی که فرشته ایست مرا دستان کوچکش در هوا می نوازد بهترین ساز را چشمان زیبایش یادمی آورد آسمان را گونه اش گلزاری بی همتا لبانش خوشکل وزیبا پوستش همچون پگاهی زیبا آری او هست آنیسا
مامان آنیسا
25 اردیبهشت 90 22:41
مرسی زهرا جون، شعرت خیلی قشنگ بود
لاله مامان آندیا
27 اردیبهشت 90 18:40
سلام مامان آنیسا.اول برای مامان آنیسا :دیگه چیزی نمونده دخمریتو بغل کنی.ایشالا یه زایمان راحت هم داری و بزودی می آی و خاطره به دنیا اومدن و اولین لحظه دیدار رو می نویسی.مطمئنم دخمریت هم مثل خودت خوشگل و سالمه.دم دمای به دنیا اومدن معمولا مامانا دلتنگ میشن ، نگران میشن ، اما به خاطر خودت و آنیسا باید آرامش داشته باشی.ایشالا همیشه سایه تون بالا سرش باشه و در کنار هم خوشبخت