تولد بابایی
امروز تولد بابایی بود و من و آنیسا دیروز بابا رو سورپرایز کردیم !از قبل تصمیم گرفتم یه روز قبل تولد علیرضا رو سورپرایز کنم و در واقع شب تولدش رو جشن بگیریم و چون پنج شنبه خونه نبود خیلی بهتر می شد به کارها رسید اما از شانسمون صبح که پاشدیم دیدم برف شدیدی باریده و نمیشه با آنیسا به راحتی بیرون رفت!
صبح اول به کارهای خونه رسیدم و وسایل ناهار مورد علاقه علیرضا (پیتزا) رو حاضر کردم برای دسر هم دو مدل ژله و فیت و فان گذاشتم و بعد زنگ زدم به آژانس و رفتیم برای بابا یه کیک تولد خوشگل و کوچولو(به اندازه خانواده کوچیک و سه نفرمون) خریدیم برگشتیم خونه فوری فر رو روشن کردم و رفتم حاضر شدم تن آنیسا هم یه پیراهن مخمل مشکی شبیه پیراهن خودم پوشیدم با یه کفش مشکی !
اما بابا خیلی زود اومد و من از صدای در راهرو متوجه شدم تندی یه فشفشه گذاشتم رو کیک و با آنیسا رفتیم جلوی در و بابا رو سورپرایز کردیم! علیرضا خیلی خوشحال و هیجان زده شد
در کل شب خوبی بود و باز هم مثل همیشه آنیسا کلی ذوق کرد و مدام شمع فوت می کرد!
اینم صبح وقتی که تازه از خواب بیدار شدیم و با همچین منظره برفی رو برو شدیم
دختر خوشگلم داره خونه رو تمیز میکنه
اینجا هم داره انگشت میزنه تو ژله! یدونه خودش میخورد یکی هم میداد دهن باباش
اینجا هم کفشای خودش رو در آورده و گیر داده کفش منو بپوشه و برقصه قرتی خانم
و اما دختر کوچولوی ما که این روزا خیلی زود همه چیزو یاد میگیره مثلا یه روز دیدم داره باخودش میشمره یک دو سه چهار پنج شیش هفت! البته چند بار دیگه هم شنیدم که به همین ترتیب میشمره فقط گاهی پنج رو جا میندازه
هروقت نامفهوم داره حرف میزنه و واسه ما یه چیزایی تعریف میکنه باباش میگه: خوب خوب! جدی دیگه چی شد!؟ این شد وقتی ازش میپرسم بابا چی میگه: دندوناش بهم میچسبونه و با حالت تعجب میگه:چیددی؟(جدی؟)
راه میره تو خونه و بهم میگه عززززززیزم ! یا میگه عاشنَنَم! (عاشقتم)
دختر کوچولوی خوشگلم عاشقتمممممممممممممم
راستی ما لینکدونیمون رو گودری کردیم البته با یه سری مشکلات هم مواجه شدیم و داریم سعی میکنیم به زودی درستش کنیم تا بهتر بتونیم به دوستانمون سر بزنیم