44 ماهگی
44ماه گذشت از آن لحظه ناب در آغوش کشیدنت...
عزیزترینم امروز که در آستانه 26 سالگی هستم داشتن تو دختر زیبا و باهوشم بزرگترین نعمت است برای من...
این ماه پر بود از تولد بازی و جشن
30 بهمن عروسی عمه آزاده بود و آنیسای من از یه هفته قبل مدام در گوشم میگفت که یادتون باشه من میخوام با چاقو برقصم!من هم روز جشن هرطور بود شرایط رو فراهم کردم برای اجابت آرزوی کوچیک دخترک!برای اولین بار بود که تو جمع رفت و رقص چاقو کرد خیلی زیبا و شیک ما هم لذت بردیم(بعد اون روز تو مهد تولد دوستش شنتیا هم داوطلب شد و رقص چاقو کرد و همه لذت بردن)
یه روز تولد مامان سارا و درکنار دوستای خوبمون جشن گرفتیم و شبش هم تو سفره خونه تولد خاله فروغ رو جشن گرفتیم و حسابی به همه خوش گذشت یه شب هم مهمونی خونه خاله سحر الکی تولد بازی را انداختیم و بچه ها بازی کردن و لذت بردن
یه شب هم خونه آندیا اینا دعوت شدیم برای تولد خاله لاله عزیز که حسابی زحمت کشیده بود و به همه ی ما خوش گذشت
بعدش هم تولد بابا علیرضای مهربون بود که کنار ما نبود ولی به یادش بودیم و از همینجا دوباره از طرف خودمو دختری تبریک میگم ایشالا همیشه شاد و موفق باشه
یه روزهم همراه آوین خاله ساناز رفتیم جشن خاله شادونه به بچه ها که خیلی خوش گذشت انقدر با آهنگ های خاله شادونه قر دادنو بامزه رقصیدن و من و ساناز فقط به اینا نگاه میکردیم و میخندیدیم کلی ازشون فیلم گرفتیم
یه روز هم از طرف موسسه رفتند مزرعه تربچه های خارجی که موقع برداشتشون هم بود
دوست جونای هم مدرسه ای
این هفته هم تو موسسه جشن پروژه بوده که بچه ه کار دستیاشون رو برای مامان و بابا ها به نمایش گذاشته بودن
نقاشی دسته جمعی بچه ها رو پارچه
باغچه بچه ها
نقاشی روی شیشه با کمک بچه هاتو رنگ آمیزی
میدونم که خیلی دیر به دیر میام و آپ میکنم و خودمم از این وضعیت ناراضیم ممنون از دوستای مجازی که تولدم رو به یاد داشتن و برام پیام تبریک فرستادن واقعا برام لذت بخش بود و یه دنیا ارزش داشتخیلی زود میام با عکسا و شیرین زبونیای دخترک