روزهایی که گذشت....
بالاخره امتحانات ترم دانشگاه تموم شد و با وجود اینکه گاهی اصلا نمیرسیدم یک دور هم کتاب ها رو بخونم همه ی درس ها رو قبول شدم و نمراتم هم بد نبود!تو این مدت حسابی به مامان جون زحمت دادیم و مثل همیشه همه ی زحمت ها به دوش مامان مهربونم بود که واقعا وجودش برای ما نعمت بزرگیه و ما بی نهاییییییییییییییییت دوستش داریم و همیشه سپاسگذارشیم
آنیسای خوشگل ما هم که حسابی بهش خوش میگذشت و روزی دوبار با مامان میرفت دَدَ و آخر شب هم که آقاجون میومد و با ماشین می رفتند دور میزدند.فامیل ها هم که مثل همیشه با کلی خوراکی و هدیه میومدند دیدن آنیسا و آنی کوچولوی ما حسابی همه رو به بازی میگرفت و شیرین کاری میکرد
دختر خوشگلم دیگه یاد گرفته به جای سلوم بگه سَنام و صبحها که از خواب پا میشد بدو بدو از اتاق میومد بیرون و به همه میگفت سنام!
غذا خوردن از دست داییش رو خیلی دوست داره و عااااااااااااااشق املت هایی که داییش درست میکنه و با دست خودش بهش میده هست و اکثر روزها با داییش مینشست و عصرونه املت میخورد!
یه روز رفتیم آرایشگاه که یه خورده موهای دختری رو مرتب کنیم وااااااااااااااای که شهر و خبر دار کرد و انقدر گریه کرد که من منصرف شدم و تصمیم گرفتم خودم موهاش رو کوتاه کنم و از اونجایی که اصلا باهامون هم کاری نکرد یه سمت موهاش زیادی کوتاه شد و این شد غصه ی این روزهای من !
روز عید مبعث رو هم رفتیم سالار دره ولی به خاطره اینکه هوا بارونی و سرد بود نتونستیم زیاد عکس بندازیم و اون منظره زیبا رو از دست دادیم!شب هم عروسی دعوت بودیم و قرتی خانم کلی نی نای نی نای کرد حتی موقع رقص تانگو عروس و داماد هم که سن خالی بود فقط باید عروس و دوماد تنها میرقصیدند نتونستیم نگهش داریم و رفته بود وسط میرقصید و تازه به باباش اصرار هم میکرد که بیا و با من برقص!