آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

برای آنیسای عزیزمان

این روزهای ما

از یک ماه و سه هفتگی شروع کردی به خندیدن، در آوردن صداهای موزون و جیغ زدن. توجهت به محیط بیشتر شده بود.     دو ماه یک هفته شدی عزیزم. رفته بودیم پاساژ، نقل پاساژ شده بودی وقتی برگشتیم خواب بودی گذاشتیمت توی تابت     فردا صبح شده، مامان می خواد ببره تورو حموم. چند روزی که فهمیدی دست داری!!! و همش میزاریشون تو دهنت. خیلی دستات رو دوست داری ولی نه بیشتر از شیر!!! شیر یه چیز دیگست برات، باهاش میری هپروت.      تازه از حموم در اومدی و مامان لباس تنت کرده      اینجا هم در حال دلبری از مامان هستی با اون موهای فشنت     اینجا هم مامان حس عکاسیش گل کرده و ازت...
2 مهر 1390

دو ماهگیت مبارک عسلم

شکار لحظه ها می گن یعنی این! فدای لبخندت بشم!  دخملم خوابش برده!  اصلا دوست نداری روت چیزی بندازیم. تا یه ملافه میندازیم روت با پات اونو کنار می زنی.  مامان پستونک تپونت کرده بود. پستونک دوست نداری، تا می ذاریم دهنت پرتابش می کنی بیرون. اینجا پستونک رو مولتی ویتامین  زدیم تا خوردی!!!   خستگی اینجوری در می کنن، دخملم داره از خواب بیدار می شه!    پروسه بیدار شدنت یه پنج دقیقه ای طول می کشه، فدای انگشتای پات!   عکس اولین مسافرت دخمل بابا در شمال، باغ مرکبات!   آخر سر هم بغل مامان خوابت برد.   ...
13 شهريور 1390

آنیسای وبلاگ نویس!

امروز مامان بابا وقت نداشتن پست جدید بنویسن، مامان بابا فکر می کنن که فقط خودشون بلدن وبلاگ رو آپدیت کنن. منم بلدم! منو تازه از حموم آوردن، خوابم برده، کلاهمم گذاشتن تا سرما نخورم. بابا به من میگه خانم مارپل! مگه من خانوم مارپلم؟ مامان میگه شبیه ملکه الیزابت شدم.   تازه بیدار شدم و شماره دو کردم، مامان داره منو عوض می کنه.   آی شکمم، گشنمه ه ه ه ه! شیر می خوام.   اونجا رو، اسباب بازی من رو گذاشتن اونجا.   مامان بردش! کجا می بری، مال خودمه!   نامردآ! بهم شیر دادن! منم معتاد، خوابم گرفت.  آخش شدم. ...
12 شهريور 1390

بخند برایم دخترکم

عزیز دلم انیسای گلم امروز برای اولین بار به روی مامان خندیدی و دل مامانت رو بردی! نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی باهات حرف میزدم و نازت میدادم و تو میخندیدی(البته قبل از این هم می خندیدی ولی خندهات غیر ارادی بود)دختر گلم امروز فهمیدم که لبخند تو قشنگ ترین هدیه به مامانیه پس بخند برایم دخترکم ...
5 شهريور 1390

چهل روزگیت مبارک

دخترم دیروز چهل روزت شد و من برای اولین بار تنهایی شستمت. تو هم خیلی تو حموم ساکت بودی، وقتی می خواستیم بگذاریمت تو آب و ازت عکس بگیریم گریه می کردی ولی بالاخره تونستیم چند تا عکس ازت بگیریم. اینم عکسای نازنین مامان تو چهل روزگی:         ...
18 مرداد 1390

آنیسا در فرحزاد

امروز دقیقا 38 روزه شدی، 38 روزی که پر از شیرینیها، لحظات شاد و دوست داشتنی بود، هرلحظه که کنارت بودیم انگار تو امید زندگی ما بودی و به ما نیرو می بخشیدی، با در کنار تو بودن زمان متوقف می شد و ما رو به دنیایی می برد که نه ماه انتظار اون رو کشیده بودیم. بعد کلی اتفاقات گوناگون بالاخره  شناسنامتو گرفتیم. وقتی که جای نام پدر، اسمم رو دیدم مثل این بود که کل دنیا رو به من داده بودن. قندون بود که تو دلم آب می شد. دیروز برای اولین بار بردیمت فرحزاد، مامانت یک دیزی تپل زد تو رگ. تو هم که اونجا بهت خیلی داشت خوش می گذشت یک شیر تپل مپل خوردی، بعد پف کردی، بعدشم مست شدی، خوابت برد. اینم عکسات: اینم عکس آنیسا خانم وقتی پف کرده و تو...
15 مرداد 1390

نی نی 20روزه ما

دختر نازنینم تا امروز 20 روزه که از تولدت میگذره و حالا دیگه دستم اومده کی می خوابی  کی بیدار میشی کی سردته یا گرمته خلاصه اینکه حسابی باهات خو گرفتم تو شدی همه کس من وحاضر نیستم یه لحظه ازت دور بشم یا صدای گریت رو بشنوم البته شما آنقدر خانم بودی که تا حالا مامانت رو اذیت نکردی همش ساکتی البته یکم وروجک هستی از همین الان قلت میخوری یا وقتی دمر میخوابونیمت پاتو میزاری زیره خودت و بدنت رو حول میدی جلو طوری که سرت از بالشتت بیرون میوفته و ما دوباره تو رو سر جات میزاریم . ...
31 تير 1390