آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

ماجرای جاروبرقی

نفس مامان این روزها غذا خوردنت هم داستانی شده! بر خلاف نی نی های دیگه، شما نه تنها از جارو برقی نمی ترسی، بلکه چنان محو تماشای جارو برقی میشی که انگار جذاب ترین مخلوق خدا رو دیدی. ما هم از این فرصت استفاده میکنیم و وقتی که غذا نمیخوری (اکثرا تخم مرغ) به مامان جون میگیم جارو برقی رو روشن کنه اونوقت چنان محو تماشا میشی که تمام غذاتو بی چون و چرا می خوری! راستی چند وقت پیش برده بودمت آتلیه خدا میدونه چه بلایی به سرمان آوردی! هفته پیش رفتم برای انتخاب عکسها با اینکه اون روز کلی آتیش سوزوندی و اونطور که می خواستم نتونستیم ازت عکس بگیریم ولی عکسهات بهتر از تصورم شده بود حتی خانم عکاس هم انتظار نداشت از اون همه عکس 4 تاش خوب دربیاد خلاص...
20 اسفند 1390

الو الو

انی عزیز من چند روزی بود که دستش رو میبرد دم گوشش و میگفت ددددد! امروز متوجه شدیم که شما این طوری داری با تلفن حرف می زنی ! چون حالا دیگه هروقت می گیم الو الو سریع دستت رو می بری دم گوشت! عاشقتم دختر زرنگ من ...
17 اسفند 1390

دختر مهربون من

دختر قشنگم انیسای عزیزم هر روز که میگذره شیطون تر میشی و با محبت تر! شیطونک من این روزها خونه پر شده از صدای تو ماما ماما بابا بابا ددد دودودو دی دی دی کلی  این جوری باهامون حرف میزنی انگار میخوای یه چیزایی بگی ولی ما هیچی نمی فهمیم   موقع خواب هم کلی بازی در میاری هرچی من محکم میگیرمت که شیرتو بخوری و بخوابی روتو سمت دیگه میکنی و می خندی و دست می زنی یا قل میخوری و از رختخواب بیرون میری و میخندی! شدیدا به من وابسته شدی و حاضر نیستی یه ثانیه رهام کنی طوری بهم می چسبی که انگار میخوام فرار کنم اگر هم تو بغل من باشی حاضر نمیشی تو بغل کس دیگه ای بری حتی مامان جون!خوب اینم از خصوصیات بچه های سال گربه هست دیگه.عاشقتم پیشی ملوسه ...
13 اسفند 1390

ولنتاین مبارک عشقم

     عشق یعنی خنده های کودکم                  عشق یعنی خونه ی گرم و پر محبتم!                        آنیسای عزیزم، عشق زندگی من                                          دوست دارم یه عالمه عروسکم                                                             &n...
25 بهمن 1390

روز نوشت...

انی عزیزم امروز هم مثل روزهای دیگه صبح زود بیدار شدی وبابایی قبل رفتن کمی باهات بازی کرد بعدش من پاشدم و بعد عوض کردن پوشکت بی بی انیشتین گداشتم و باهم صبحونه خوردیم(به شما فرنی دادم).ساعت 10 هم یک سوم سیب خوردی بعدش یه سی دی شاد گذاشتم و کلی نی نای نی نای کردی بعدشم گذاشتمت تو تاب وای خدا چقدر ذوق کردی و می گفتی یااااااااااااااا(هروقت ذوق زده میشی اینو میگی.(بابات میگه رفتارت مثل پسراست واسه همین میخواد واست تفنگ بخره)   بعد کلی بازی و سروصدا الان شیرتو خوردی و خوابیدی منم بالا سرت نشستم نگات میکنم و تو دلم خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم که تو رو دارم الهی قربونت برم عاشقتم عزیزم وقتی می خوابی دلم واست تنگ میشه نفس مامان ...
23 بهمن 1390

یک روز آفتابی

امروز بعد از هفته ها برف و سرما بالاخره هوا آفتابی شد و تونستیم آنیسا خانوم رو به گردش و تفریح ببریم. آنیسا رو گرفتیم و همراه پدر گرامیش رفتیم پارک سر  کوچمون به اصطلاح کمی پیاده روی کرده باشیم. آنیسا هم  که حسابی ذوق زده شده بود با تعجب به همه جا نگاه می کرد. تو پارک هم بغل من و بابا تاب و سرسره بازی کرد.  موقع برگشت هم یک آقای مسن که از شما خوشش اومده بود کتاب بهت هدیه داد. اینم عکسای این روز آفتابی:         وقتی اومدیم خونه و خواستیم بهت غذا بدیم همش تلاش می کردی که خودت بخوری. ما هم تصمیم گرفتیم امروز شما رو به حال خودتون بزاریم. و یه حالی بهتون داده باشیم....
20 بهمن 1390

فرشته کوچولوی ما

عشق کوچولوی من، این روزها می تونی لبه تختت رو بگیری و به حالت نیمه ایستاده وایسی و از بالای تخت پایین رو نگاه کنی چند روزی هست که گوشات رو کشف کردی و هی بهشون دست می زنی و بعد متوجه گوشواره هات می شی و باهاشون بازی می کنی روزها هم وقتی محبتت گل می کنه، صورتت رو محکم می چسبونی به صورت مامانی، نمیدونم شاید بخوای مامانت رو بوس بدی چند روز پیش وقتی بابا از سر کار اومد، هی خودت رو براش لوس می کردی و سرتو میذاشتی رو سینش و بعد چند دقیقه دوباره بابا رو نگاه می کردی و باز سرت رو میذاشتی رو سینش و بغلش می کردی. الهی مامان قربون دل مهربونت بشه. دیروز صبح آقاجون اومده بود دیدنت. با این که یک ماهی میشه ندیدیش ولی اصلا غریبی نکردی و طور...
12 بهمن 1390