آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

هنرمندی مامان جون

آنیسا جون من و تو بابایی داریم میریم بیرون برای مراسم ظهر عاشورا. این لباس بافت رو هم مامان جون به همراه چند تا بافت دیگه برات بافته. دستت درد نکنه مامان جون.     ...
17 آذر 1390

ویتامین من

مامان جون بالای سرت نشسته بود و داشت با من صحبت می کرد تو هم داری به صحبتهای مامان جون گوش می کنی. ای دختر بلا.  به همه چی توجه می کنی، هر کی و هر چی که از کنارت رد می شه رو نگاه می کنی، ای دختر کنجکاو   ...
15 آذر 1390

یک روز برفی

چند روز پیش (ده روز پیش ) تهران برف سنگینی بارید که همه جا رو سفید پوش کرد و آنیسا خانوم اولین روز برفی خودش رو گذروند.   از موقعی که توجهت به تلویزیون جلب شد برات بیبی انیشتین گذاشتیم. قسمت اول بیبی انیشتین رو خیلی دوست داری. هر موقع اون جایی که دو تا میمون ها با تلفن با هم صحبت می کنن پخش می شه کلی می خندی و ذوق می کنی. حالا نمی دونم این بخاطر میمون ها هست یا تلفن. البته هر موقع تلفن منزل زنگ می خوره یا مامان و بابا را در حال صحبت با تلفن می بینی عجیب دقت می کنی. همش دوست داری که یکی باهات صحبت و بازی کنه. عاشق این کار هستی و کلی می خندی . آواهایی که بلد هستی و موقعی که دیگران باهات صحبت می کنن از خودت در میاری به شرح زیر هستن...
28 آبان 1390

چهار ماهگی آنیسا

سلام عزیزم تو این ماه اتفاق های زیادی برات افتاد. واکسن چهار ماهگی تو زدیم و به خاطرش 4 روز بی حال بودی و شیر تمی خوردی، شبها خوب نمی خوابیدی و گریه می کردی. پات رو هم که واکسن زده بودن خیلی درد می کرد و نمی ذاشتی شلوار پات کنیم. خلاصه چهار روز خیلی سختی برای مامان، بابا و خودت بود.     تو این ماه پیشرفتهای خیلی خوبی داشتی. دستهات رو که کاملا شناختی و به نظر می رسه که خیلی خوشمزن   از دستهات برای نگه داشتن اشیا استفاده میکنی   عضله های گردنت قوی تر شدن و مدت طولانی تری می تونی سرت رو بالا نگه داری (مامان فدای اون پوشکت بشه )   تلاش زیادی برای قل خوردن می کنی  ...
23 آبان 1390

پیشرفتهای آنیسا

آنیسا جونم، یک هفته پیش همراهه بابایی اومدیم شمال چون اینجا همه سخت دلتنگ شما بودند و مامان هم باید میرفت دانشگاه! از اونجایی که همه  از دیدنت خوشحال بودن دوست داشتن بغلت کنند اما شما بغل هرکی میرفتی غریبی میکردی بغض میکردی و لبت رو بر میگردوندی طوری قیافه مظلومانه به خودت میگیری که مامان دلش ضعف میره ولی وقتی که چهره افراد برات آشنا میشه دیگه خبری از بغض و گریه نیست و تبدیل به یه دختره خوشرو و خنده رو میشی   از پیشرفتهای این روزها میشه گفت چند وقتی بود که دستات رو مشت میکردی و میذاشتی تو دهنت  بعدش شصتت رو پیدا کردی و میمکیدی و حالا هم لب پایینت رو میمکی و کلی سر وصدا از خودت در میاری وملچ وملوچ میکنی وقتی هم اسباب بازیه...
30 مهر 1390

مخالفتهای انیسا

دختر گلم چند وقتیه که با هر جیزی جز می می مامان مخالفی اصلا شیشه نمیگیری چه توش شیر باشه یا نبات داغ یا هر چیز دیگه هرچیم من اصرار میکنم شما حاضر نمیشی چیزی که میره تو دهنت رو قورت بدی همش رو توف میکنی بیرون وانقدر گریه میکنی که مامانی مجبور میشه کوتاه بیاد این بازی رو سر مولتی ویتامین خوردن هم در میاری حتی وقتی با قطره چکون بهت میدم هر روشی رو امتحان کردم جواب نداد نمیدونم چرا یهو از همچی بدت اومده   راستی گلم چند روز پیش نینی وبلاگ یه مسابقه به مناسبت تولد حضرت معصومه و روز دختر برگزار کرده بود ما هم شما رو شرکت دادیم شما برنده شدی ماهم کلی ذوق کردیم بهت تبریک میگم دختر نازم   ...
10 مهر 1390