آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

تولد،تولد، تولدت مبارک

آنیسا خانوم در تاریخ 90/4/8 ساعت 8:12 صبح روز چهارشنبه دیده به جهان گشود و با اومدنش حس قشنگ پدر و مادر بودن رو به ما هدیه داد. حالا تمام وجود ما سرشار از عشق آنیساست  و خداوند رو به خاطر این هدیه قشنگ که به ما داد بسیار سپاسگذاریم. بالاخره بعد از نه ماه انتظار خیلی طولانی (به من که خیلی سخت گذشت ) چشم مامان و بابا به جمال آنیسا خانوم روشن شد. وقتی از اتاق عمل بیرون آوردنش و من برای اولین بار دیدمش انگار کل دنیا رو به من داده بودن، احساس خیلی قشنگی بود، احساس پدر بودن، اصلا قابل توصیف نیست. وقتی به دنیا اومدی: بابا : مامان: مامان جون: عمه آزاده و عمه نگار: مادر جون:  (از روی خوشحالی) دایی امیر: پد...
14 تير 1390

بوی زلف یار آمد، یارم اینک می‌رسد

بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد                             جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد                          وآخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد در کنار جویباران قامت و رخسار او                        &nb...
2 تير 1390

شمارش معکوس .....

روزها و روزها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... دخترک نازنین من ، نمیدانم چه حسی درونم جریان دارد که گاه بیقراره دیدنت میشوم و گاه دلتنگ تکان هایت. لحظه ای دلم میخواهد نرمی تنت را با صورتم حس کنم و لحظه ای دیگر دلم میخواهد تا ابد در درونم و با من باشی. گاه دلم هوای بوی تنت را میکند و گاه بی تاب سکسکه ها و ضربان هایت. چه میتوان کرد؟.........رسم غریبی است..........تا عادت میکنیم زود دیر میشود! تازه به وجودت عادت کرده ام ، به تکانهای منظمت ، به عکس العمل های آشکار و هشیارانه ات. هیچ میدانستی در این 8 ماه شیرین ، به عشق تو نفس کشیده ام؟... برای تو غذا خورده ام؟... به یاد تو خندیده ام؟... با فکر و خیال تو خوابیده ام؟.... با ت...
12 خرداد 1390

حرفهای دل آنیسا

ممم... الو، الو صدا میاد، سلام مامانی  می خواستم، می خواستم بگم که ه ه خیلی زیاد، تا آسمون، من زحمتت دادم، ممم ...  اذیت کردم. خیلی لگدت زدم از این تو، ولی تو منو خیلی دوست داشتی، هشت ماه که منو با خودت همه جاها میبری  هشت ماه که شب و روزت من شدم  و مواظبمی، ممم ... دیگه همین. با تمام وجود، از تو دلت، دوستت دارم مامانم ...
3 خرداد 1390

خرید واسه دخمل بابا

سلام دختر نازم چند روز پیش رفته بودیم هایپر استار، اونجا چندتا لباس خوشگل برات گرفتیم که دلمون نیومد عکسشو نذاریم. واقعا که خرید برای تو چه لذت بخشه. امشب هم برات یه استیکر ناز خریدم. گوگولی بابا اتاقت الان این شکلی شده. ...
30 ارديبهشت 1390

سیسمونی نی نی

  کم کم عید نزدیگ میشد، یک هفته مونده بود به عید که ما رفتیم شمال. همه دنبال خرید عید بودن و ما هم که انگار خودمونو فراموش کرده بودیم، رفته بودیم دنبال خرید سیسمونی  که تقریبا بیشتر وسایل سیسمونی تو خریدیم. واقعا دست مادر جون و پدرجون درد نکنه، از هیچ چیز دریغ نکردن و هر چی که می شد رو برات خریدن و قرار شد وسایل سیسمونی رو اول اردیبهشت به ما تحویل بدن. وقتی سیسمونی رو تحویل گرفتیم، رفتیم دنبال خرید پرده، فرش و لوستر و یک خورده، خورده ریز که جا مونده بود. خلاصه یک هفته ای رو درگیر خرید این چیزا بودیم. با اینکه شرایط من خیلی سخت بود و تو بزرگتر شده بودی و من نمیتونستم زیاد راه برم، تا تونستم گشتم و برای دختر نازم خرید کردم. حالا د...
23 ارديبهشت 1390

دلم برایت تنگ شده دخترکم

من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه می کنی؟ پنجره اتاقم را باز میکنم و فریاد می زنم تنهاییت برای من ... غصه هایت برای من ... همه بغضها و اشکهایت برای من بخند برایم، بخند آنقدر بلند تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را صدای همیشه خوب بودنت را دلم برایت تنگ شده ... دلم برایت تنگ شده دخترکم ... ...
23 ارديبهشت 1390

شروع روزهای شیرین

هر چی میگذشت حضور تو در زندگیمون پر رنگتر میشد. مثلا تولد من بابا ازطرف تو هم به من هدیه داد و این منو خیلی خوشحال کرد. ایشالا سال دیگه خودت با دستای کوچولوت مامانتو بغل میکنی و یه بوسه به مامان هدیه میدی که به همه دنیا می ارزه. روزهایی هم که به سونو گرافی میرفتیم کلی ذوق میکردیم اون دست و پا و چشم کوچولو رو که میدیدیم کلی لذت میبردیم. بابات عاشق رفتن به سونو گرافی بود. توی یکی از این سونوگرافیها بود که به ما گفتن کوچولوی شما دختره و من اینقدر ذوق کردم که نگو. حالا دیگه این دختر کوچولوی ما اینقدر  ورجه وورجه میکرد که نگو! اینقدر لگد زدنات خوشحالم میکرد که اگه یک روز کمتر شیطونی میکردی کلی نگران و ناراحت می شدم.
22 ارديبهشت 1390

شروع روزهای سخت

از هفته هشتم بود که کم کم حالت تهوع، سرگیجه و بی حالی اومد سراغم. طوری شده بودم که از بوی تمام غذاها بدم میومد و حتی بردن اسم بعضی از غذاها هم حالمو بهم میزد. بابایی روزها زودتر خونه میومد و از من و تو مراقبت میکرد. از همه بدتر اینکه امتحانات ترم دانشگاه شروع شده بود و من که همیشه بعد از کلاس کلی حالت تهوع و سرگیجه داشتم، اصلا هیچی نخونده بودم و سر امتحانم با کلی شوکولات می رفتم تا جلوی حالت تهوع ام رو بگیرم. خلاصه این روزها هم گذشتند و کم کم حالم بهتر شد. این روزها تمام غصم این بود که خونه ما یک خوابه و کوچیکه و جایی برای اتاق نی نی نیست. بالاخره ما تصمیم گرفتیم که هر جور شده خونه رو عوض کنیم و بدنبال خونه بگردیم. با اینکه هوا خیلی سرد بود...
22 ارديبهشت 1390