آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

مخالفتهای انیسا

دختر گلم چند وقتیه که با هر جیزی جز می می مامان مخالفی اصلا شیشه نمیگیری چه توش شیر باشه یا نبات داغ یا هر چیز دیگه هرچیم من اصرار میکنم شما حاضر نمیشی چیزی که میره تو دهنت رو قورت بدی همش رو توف میکنی بیرون وانقدر گریه میکنی که مامانی مجبور میشه کوتاه بیاد این بازی رو سر مولتی ویتامین خوردن هم در میاری حتی وقتی با قطره چکون بهت میدم هر روشی رو امتحان کردم جواب نداد نمیدونم چرا یهو از همچی بدت اومده   راستی گلم چند روز پیش نینی وبلاگ یه مسابقه به مناسبت تولد حضرت معصومه و روز دختر برگزار کرده بود ما هم شما رو شرکت دادیم شما برنده شدی ماهم کلی ذوق کردیم بهت تبریک میگم دختر نازم   ...
10 مهر 1390

بخند برایم دخترکم

عزیز دلم انیسای گلم امروز برای اولین بار به روی مامان خندیدی و دل مامانت رو بردی! نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی باهات حرف میزدم و نازت میدادم و تو میخندیدی(البته قبل از این هم می خندیدی ولی خندهات غیر ارادی بود)دختر گلم امروز فهمیدم که لبخند تو قشنگ ترین هدیه به مامانیه پس بخند برایم دخترکم ...
5 شهريور 1390

چهل روزگیت مبارک

دخترم دیروز چهل روزت شد و من برای اولین بار تنهایی شستمت. تو هم خیلی تو حموم ساکت بودی، وقتی می خواستیم بگذاریمت تو آب و ازت عکس بگیریم گریه می کردی ولی بالاخره تونستیم چند تا عکس ازت بگیریم. اینم عکسای نازنین مامان تو چهل روزگی:         ...
18 مرداد 1390

نی نی 20روزه ما

دختر نازنینم تا امروز 20 روزه که از تولدت میگذره و حالا دیگه دستم اومده کی می خوابی  کی بیدار میشی کی سردته یا گرمته خلاصه اینکه حسابی باهات خو گرفتم تو شدی همه کس من وحاضر نیستم یه لحظه ازت دور بشم یا صدای گریت رو بشنوم البته شما آنقدر خانم بودی که تا حالا مامانت رو اذیت نکردی همش ساکتی البته یکم وروجک هستی از همین الان قلت میخوری یا وقتی دمر میخوابونیمت پاتو میزاری زیره خودت و بدنت رو حول میدی جلو طوری که سرت از بالشتت بیرون میوفته و ما دوباره تو رو سر جات میزاریم . ...
31 تير 1390

شمارش معکوس .....

روزها و روزها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... دخترک نازنین من ، نمیدانم چه حسی درونم جریان دارد که گاه بیقراره دیدنت میشوم و گاه دلتنگ تکان هایت. لحظه ای دلم میخواهد نرمی تنت را با صورتم حس کنم و لحظه ای دیگر دلم میخواهد تا ابد در درونم و با من باشی. گاه دلم هوای بوی تنت را میکند و گاه بی تاب سکسکه ها و ضربان هایت. چه میتوان کرد؟.........رسم غریبی است..........تا عادت میکنیم زود دیر میشود! تازه به وجودت عادت کرده ام ، به تکانهای منظمت ، به عکس العمل های آشکار و هشیارانه ات. هیچ میدانستی در این 8 ماه شیرین ، به عشق تو نفس کشیده ام؟... برای تو غذا خورده ام؟... به یاد تو خندیده ام؟... با فکر و خیال تو خوابیده ام؟.... با ت...
12 خرداد 1390

سیسمونی نی نی

  کم کم عید نزدیگ میشد، یک هفته مونده بود به عید که ما رفتیم شمال. همه دنبال خرید عید بودن و ما هم که انگار خودمونو فراموش کرده بودیم، رفته بودیم دنبال خرید سیسمونی  که تقریبا بیشتر وسایل سیسمونی تو خریدیم. واقعا دست مادر جون و پدرجون درد نکنه، از هیچ چیز دریغ نکردن و هر چی که می شد رو برات خریدن و قرار شد وسایل سیسمونی رو اول اردیبهشت به ما تحویل بدن. وقتی سیسمونی رو تحویل گرفتیم، رفتیم دنبال خرید پرده، فرش و لوستر و یک خورده، خورده ریز که جا مونده بود. خلاصه یک هفته ای رو درگیر خرید این چیزا بودیم. با اینکه شرایط من خیلی سخت بود و تو بزرگتر شده بودی و من نمیتونستم زیاد راه برم، تا تونستم گشتم و برای دختر نازم خرید کردم. حالا د...
23 ارديبهشت 1390