آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

شهمیرزاد+نمک ابرود+سوادکوه

یکی از تعطیلات اخر هفته خاله فروغ دعوتمون کرد خونه ی شهمیرزادشون(یه خونه قدیمی با اتاق های تو در تو وکرسی و حوضچه و درخت گیلاسی که تازه شکوفه داده بود)حس خوبی رو به ادم میداد من که خیلی دوست داشتم مخصوصا کرسی رو که اولین بار بود تجربه کردم !شام رو توی حیاط خوردیم فروغ جون زحمت کشید و آش هم برای شام پخت که خیلی چسبید تو اون هوای خنک بعد از شام هم دور کرسی چای و تنقلات خوردیم و من که شب رو زیر کرسی خوابیدم صبح هم بعد از صرف صبحونه رفتیم شهر و گشتیم و تو کوچه پس کوچه های بکر عکس های یادگاری گرفتیم (انیسا زیاد تمایلی به عکس گرفتن نداشت و بیشتر دلش میخواست بره بازی واینه که عکس زیادی هم ازش نیست)بعد هم بستنیه معروف شهمیرزاد رو خوردیم و کمی خرید ...
16 ارديبهشت 1394
3051 14 20 ادامه مطلب

نوروز 94

شب عید رو شام خونه مامان اینا دعوت بودیم و مامان کلی زحت کشیده بود و تدارک دیده بود و قتی بخونه برگشتیم دختری تو راه خوابیده بود اما من و همسری بیدار موندیم تا سال تحویل و چون دختری طبق رسم هر سالمون شگین خونه مون هست صبح که از خواب بیدار شد اول از همه با هدایایی که زیر میز هفت سین براش چیده بودیم ذوق زده شد بعد لباساش رو پوشید و با یه  قران از خونه بیرون رفت و با کلی ذوق وقتی اومد تو خونه ما رو بوسید و به ما اسکناس های لا قرآنی داد و سال جدید با قدم های پاک این فرشته کوچولو اغاز شد... روزهای اول ب دید و بازدید گذشت وما دلمون میخواست بیشتر به پیک نیک و گردش بگذره و از این تعطیلات نهایت استفاده رو ببریم و اینجوری بود که واقع...
21 فروردين 1394

44 ماهگی

44ماه گذشت از آن لحظه ناب در آغوش کشیدنت... عزیزترینم امروز که در آستانه 26 سالگی هستم داشتن تو دختر زیبا و باهوشم بزرگترین نعمت است برای من... این ماه پر بود از تولد بازی و جشن 30 بهمن عروسی عمه آزاده بود و آنیسای من از یه هفته قبل مدام در گوشم میگفت که یادتون باشه من میخوام با چاقو برقصم!من هم روز جشن هرطور بود شرایط رو فراهم کردم برای اجابت آرزوی کوچیک دخترک!برای اولین بار بود که تو جمع رفت و رقص چاقو کرد خیلی زیبا و شیک ما هم لذت بردیم (بعد اون روز تو مهد تولد دوستش شنتیا هم داوطلب شد و رقص چاقو کرد و همه لذت بردن)                   &nb...
21 اسفند 1393

گزارشی از یک ماه اخیر

روزها به تندی میگذره و من اینقدر ننوشتم که کلی از مطالب رو یادم ! از اتفاقات مهم مهد این بوده که آنیسا برای اولین بار اردو بدون مامان و بابا رو تجربه کرد (در واقع بازدید از گلخونه بوده)خلاصه کمی دلشوره داشتم و ساعت حرکت رفتم موسسه دیدم یه ون اومده دنبال بچه ها و همه به نوبت دارن سوار میشن!خیلی بامزه بود دیدن بچه های 3 یا 4 ساله که میخواستن به بازدید برن!!تقریبا نصف بیشتر راه رو با ماشین پشت سر ماشینی ک بچه ها رو میبرد رفتم تو راه کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم ک شاید کار درستی نباشه ک آنیسا منو اونجا ببینه بایید بزارم کمی مستقل تر باشه تازه با دیدن من شاید بچه های دیگه هم دلتنگ ماماناشون بشن و این اصلا درست نیست تقریبا نزدیک گلخونه بود...
26 دی 1393
1140 15 29 ادامه مطلب