آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

نوروز 94

شب عید رو شام خونه مامان اینا دعوت بودیم و مامان کلی زحت کشیده بود و تدارک دیده بود و قتی بخونه برگشتیم دختری تو راه خوابیده بود اما من و همسری بیدار موندیم تا سال تحویل و چون دختری طبق رسم هر سالمون شگین خونه مون هست صبح که از خواب بیدار شد اول از همه با هدایایی که زیر میز هفت سین براش چیده بودیم ذوق زده شد بعد لباساش رو پوشید و با یه  قران از خونه بیرون رفت و با کلی ذوق وقتی اومد تو خونه ما رو بوسید و به ما اسکناس های لا قرآنی داد و سال جدید با قدم های پاک این فرشته کوچولو اغاز شد... روزهای اول ب دید و بازدید گذشت وما دلمون میخواست بیشتر به پیک نیک و گردش بگذره و از این تعطیلات نهایت استفاده رو ببریم و اینجوری بود که واقع...
21 فروردين 1394

44 ماهگی

44ماه گذشت از آن لحظه ناب در آغوش کشیدنت... عزیزترینم امروز که در آستانه 26 سالگی هستم داشتن تو دختر زیبا و باهوشم بزرگترین نعمت است برای من... این ماه پر بود از تولد بازی و جشن 30 بهمن عروسی عمه آزاده بود و آنیسای من از یه هفته قبل مدام در گوشم میگفت که یادتون باشه من میخوام با چاقو برقصم!من هم روز جشن هرطور بود شرایط رو فراهم کردم برای اجابت آرزوی کوچیک دخترک!برای اولین بار بود که تو جمع رفت و رقص چاقو کرد خیلی زیبا و شیک ما هم لذت بردیم (بعد اون روز تو مهد تولد دوستش شنتیا هم داوطلب شد و رقص چاقو کرد و همه لذت بردن)                   &nb...
21 اسفند 1393

گزارشی از یک ماه اخیر

روزها به تندی میگذره و من اینقدر ننوشتم که کلی از مطالب رو یادم ! از اتفاقات مهم مهد این بوده که آنیسا برای اولین بار اردو بدون مامان و بابا رو تجربه کرد (در واقع بازدید از گلخونه بوده)خلاصه کمی دلشوره داشتم و ساعت حرکت رفتم موسسه دیدم یه ون اومده دنبال بچه ها و همه به نوبت دارن سوار میشن!خیلی بامزه بود دیدن بچه های 3 یا 4 ساله که میخواستن به بازدید برن!!تقریبا نصف بیشتر راه رو با ماشین پشت سر ماشینی ک بچه ها رو میبرد رفتم تو راه کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم ک شاید کار درستی نباشه ک آنیسا منو اونجا ببینه بایید بزارم کمی مستقل تر باشه تازه با دیدن من شاید بچه های دیگه هم دلتنگ ماماناشون بشن و این اصلا درست نیست تقریبا نزدیک گلخونه بود...
26 دی 1393
1140 15 29 ادامه مطلب

خاله ی عزیزم روحت شاد

کاش آن شب را نمی آمد سحر کاش گم در راه پیک بد خبر ای عجب کان شب سحر اما به ما تیره روزی آمد و شام دگر دیده پر خون از غم هجران و او با لب خندان چه آسان بر سفر ای دریغ از مهربانی های او دست پر مهر آن کلام پر شکر غصه ها پنهان به دل بودش ولی شاد و خرم چهره اش بر رهگذر در ارزان زان ما بود ای دریغ گنج پنهان شد ب خاک و بی ثمر پی  نوشت:خاله عزیزم رو بعد از اینکه دو هفته تو کما بود تو ی این ماه عزیز از دست دادیم غم فراقش داغونمون کرد                               ...
11 آبان 1393

روزانه های 40 ماهگی

از وقتی آنیسا مدرسه میره برنامه هامون هم خیلی منظم تر شده و صبح تا ظهر رو که آنیسا موسسه هست و بعدش هم نهار و استراحت بعضی روزها هم کلاس باله داره ساعت 7 و ما بقی روزامونم میریم بیرون ... عروسک نازم زیاد از کلاسای مدرسه صحبت نمیکنه منم اصلا اصرار نمیکنم و همیشه مطمئن هستم که هیچ بچه ای نیست که چیزی یاد نگیره و هرکس به اندازه هوش و استعداد خودش یه چیزایی رو یاد میگیره خلاصه اینکه دختری ما هم هر وقت میلش باشه کمی از معلوماتش رو در اختیار ما میزاره مثلا یه روز راجع به حیوانات صحبت میکرد اینکه بعضیا پرواز میکنند و بعضیاشون شنا میکنند یا میپرن یا کلا موجود زنده به چی میگن! یه بارم راجع به قسمت های مختلف گل! یه بارم که رفتم دنبالش فوری گفتhello...
3 آبان 1393