آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

سال جدید+خداحافظی با می می

امسال دومین سالی بود که بهار رو در کنار فرشته کوچولومون جشن گرفتیم!وچقدر لذت بخش بود!از الان به سال آینده فکر میکنم که میتونیم با هم هفت سین بچینیم!تصورش هم قشنگه!سال قبل قدم آنیسا خیلی برامون پر برکت بود امسال هم شوگون خونه مامان جون شده بود ومن مطمئن هستم قدمش پر برکتِ! تقریبا یه هفته مونده بود به سال جدید ما اومدیم شمال! آنیسا هم مدتی بود کم اشتها شده بود و من از فرصت استفاده کردم و بعد از کلی تحقیق و مشورت با پزشکش به این نتیجه رسیدم که تو این مدتی که شمال هستیم و سرش شلوغه پروسه از شیر گرفتنش رو شروع کنم خلاصه هوای بهار و شلوغی اطرافش و از همه مهم تر حضور پدرش باعث شد که روز ٢٨ اسفند آخرین باری باشه که به آنیسا شیر میدم! البته از چند ...
9 فروردين 1392

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود و من و آنیسا دیروز بابا رو سورپرایز کردیم !از قبل تصمیم گرفتم یه روز قبل تولد علیرضا رو سورپرایز کنم و در واقع شب تولدش رو جشن بگیریم و چون پنج شنبه خونه نبود خیلی بهتر می شد به کارها رسید اما از شانسمون صبح که پاشدیم دیدم برف شدیدی باریده و نمیشه با آنیسا به راحتی بیرون رفت! صبح اول به کارهای خونه رسیدم و وسایل ناهار مورد علاقه علیرضا (پیتزا) رو حاضر کردم برای دسر هم دو مدل ژله و فیت و فان گذاشتم و بعد زنگ زدم به آژانس و رفتیم برای بابا یه کیک تولد خوشگل و کوچولو(به اندازه خانواده کوچیک و سه نفرمون ) خریدیم برگشتیم خونه فوری فر رو روشن کردم و رفتم حاضر شدم تن آنیسا هم یه پیراهن مخمل مشکی شبیه پیراهن خودم پوشیدم با یه...
18 اسفند 1391

20 ماهگی

سه شنبه8.12.91 دختر کوچولوی ما 20 ماهه شد یعنی 20ماه از زمینی شدنه فرشته ی نازمون میگذره!و دختر کوچولوی ما داره واسه خودش خانمی میشه!برعکس گذشته الان علاقه شدیدی نسبت به عروسکهاش داره مخصوصا عروسکی رو که مامان جون واسش خریده خیلی دوست داره و انگار یه حس مسعولیت نسبت بهش داره همش مواظبشه کلی بهش اصرار میکنه که غذا بخوره و میگه بُخو بُخو یا داره رو پاش براش لالایی میخونه و خلاصه حسابی واسه خودش مامان شده! به نقاشی هم علاقه پیدا کرده و دفتر و مداد رنگیاش رو میاره میگه:چش چش ابو! و خودش میخونه چِش چِش ابو دماغ دَن یه دِدو!چو چو اِ گَدَن(چوب چوب یه گردن)! یا میخونه تاب تاب عباسی من نندازی! یا مثلا ترانه ولی و خواننده های دیگه رو همراهی می...
13 اسفند 1391

تولد مامان سارا

دیروز 3 اسفند تولدم بود روز خوبی بود و یه جشن تولد کوچیک و سه نفره گرفتیم! خیلی خوشحال بودم که بابا یادش بود و سورپرایزمون کرد! خوشحال از این که تو نازنین کنارمون بودی و شادی مون رو چند برابر کردی! هر بار که شمع و روشن میکردیم زودتر از من فوت میکردی! حتی مهلت نمیدادی یه عکس خوب بندازیم!  خلاصه بار ها شمع روشن شد و فوت کردی بعدشم کلی رقصیدی و از ما میخواستی که برات دست بزنیم!  از تو و بابایی به خاطر تمام محبتهاتون ممنونم    اینم کیک  شکلاتی خوشمزه که خیلی دوست داشتم   ...
9 اسفند 1391

آنیسا و نیلا

آنیسا جونم خیلی بازی با دختر بچه های بزرگ تر از خودشو دوست داره کلا بچه های بزرگتر و بیشتر دوست داره و به نی نی کوچولو ها اصلا علاقه نشون نمیده!تو پارک هم دو سه تا دوست پیدا کرده و دستشون رو میگیره تا باهم قدم بزنند!البته فقط با کسایی دوست میشه که زیاد شیطون نباشند آروم و متین رفتار کنند وترجیحا دختر باشند اینم عکس آنیسا و دختر همسایمون نیلا اینم جشن تولد نیلا جون که خیلی خوش گذشت اما نتونستم زیاد از آنی عکس بندازم چون دلش میخواست بازی کنه و منم راحت گذاشتمش ...
2 اسفند 1391

روزهای سخت

دختر خوشگل من داره روز های سختی رو میگذرونه! چون عادت داشت در حال می می خوردن بخوابه و اگر همینطور ادامه میداد از شیر گرفتن براش خیلی سخت میشد این بود که تصمیم گرفتم اول بهش شیر بدم سیرش کنم و بعد بخوابه! اما خوب یه خورده سخت بود اوایل اینقدر گریه میکرد تا خوابش ببره گاهی وسوسه میشدم که بهش شیر بدم اصلا طاقت گریه هاشو ندارم! اما خیلی زود یاد گرفت و الان کمتر پیش میاد که گریه کنه و داره یاد میگیره موقع خواب که شد سرش رو بزاره رو بالشتش و بخوابه علاوه بر این خیلی هم بد غذا شده اصلا از غذاهای اصلی که قبلا خیلی خوب میخورد خوشش نمیاد از انواع سوپ گرفته تا پلو خورشت و ماکارونی و آش همه رو امتحان کردم اگر خیلی هم گشنه باشه در حد دو سه تا قاشق میخ...
28 بهمن 1391

مسابقه!!!

بارداری من خیلی اتفاقی بود و من از همون روز اول که تنهایی و بدون اطلاع نزدیکانم (حتی بابای نی نی)رفتم آزمایش دادم یه حس عجیبی داشتم با اینکه منتظر نی نی نبودم ولی یه چیزی درونم قلقلکم میداد و میخواستم جواب آزمایش مثبت باشه !حس عجیبی بود...  روز های قشنگی رو داشتیم تجربه میکردیم از اشتیاق فراوانمون برای شنیدن قشنگ ترین ملودی دنیا (صدای قلب جنین) و اولین دیدارهامون تا خرید سیسمونی و تولد .... حیف بود اینهمه لحظات ناب و قشنگ جایی ثبت نشه!تو یه سررسید همه رو با  تاریخ دقیقش ثبت میکردم و تقریبا یک ماه قبل از تولد آنیسا وبلاگ نویسی رو شروع کردم و حالا با اشتیاقی وصف نشدنی مینویسم برای دخترم از اولین هایش و اولین هایم از روزهای خوشی که ...
21 بهمن 1391

نی نی کوپولو

چند روزی میشه که من و آنیسا یه قصر بازی سر پوشیده به اسم نی نی کوپولو نزدیک خونمون پیدا کردیم و هر روز صبح حدودا 11 تا 1 میریم اونجا و بازی میکنیم و تا حالا فقط دو بار رفتیم اما قراره که ادامه داشته باشه و هر روز بریم   ...
17 بهمن 1391

روزهایی که گذشت....

بالاخره امتحانات ترم دانشگاه تموم شد و با وجود اینکه گاهی اصلا نمیرسیدم یک دور هم کتاب ها رو بخونم همه ی درس ها رو قبول شدم و نمراتم هم بد نبود!تو این مدت حسابی به مامان جون زحمت دادیم و مثل همیشه همه ی زحمت ها به دوش مامان مهربونم بود که واقعا وجودش برای ما نعمت بزرگیه و ما بی نهاییییییییییییییییت دوستش داریم و همیشه سپاسگذارشیم آنیسای خوشگل ما هم که حسابی بهش خوش میگذشت و روزی دوبار با مامان میرفت دَدَ و آخر شب هم که آقاجون میومد و با ماشین می رفتند دور میزدند.فامیل ها هم که مثل همیشه با کلی خوراکی و هدیه میومدند دیدن آنیسا و آنی کوچولوی ما حسابی همه رو به بازی میگرفت و شیرین کاری میکرد دختر خوشگلم دیگه یاد گرفته به جای سلوم بگه سَنام ...
14 بهمن 1391