آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

مسابقه!!!

بارداری من خیلی اتفاقی بود و من از همون روز اول که تنهایی و بدون اطلاع نزدیکانم (حتی بابای نی نی)رفتم آزمایش دادم یه حس عجیبی داشتم با اینکه منتظر نی نی نبودم ولی یه چیزی درونم قلقلکم میداد و میخواستم جواب آزمایش مثبت باشه !حس عجیبی بود...  روز های قشنگی رو داشتیم تجربه میکردیم از اشتیاق فراوانمون برای شنیدن قشنگ ترین ملودی دنیا (صدای قلب جنین) و اولین دیدارهامون تا خرید سیسمونی و تولد .... حیف بود اینهمه لحظات ناب و قشنگ جایی ثبت نشه!تو یه سررسید همه رو با  تاریخ دقیقش ثبت میکردم و تقریبا یک ماه قبل از تولد آنیسا وبلاگ نویسی رو شروع کردم و حالا با اشتیاقی وصف نشدنی مینویسم برای دخترم از اولین هایش و اولین هایم از روزهای خوشی که ...
21 بهمن 1391

نی نی کوپولو

چند روزی میشه که من و آنیسا یه قصر بازی سر پوشیده به اسم نی نی کوپولو نزدیک خونمون پیدا کردیم و هر روز صبح حدودا 11 تا 1 میریم اونجا و بازی میکنیم و تا حالا فقط دو بار رفتیم اما قراره که ادامه داشته باشه و هر روز بریم   ...
17 بهمن 1391

روزهایی که گذشت....

بالاخره امتحانات ترم دانشگاه تموم شد و با وجود اینکه گاهی اصلا نمیرسیدم یک دور هم کتاب ها رو بخونم همه ی درس ها رو قبول شدم و نمراتم هم بد نبود!تو این مدت حسابی به مامان جون زحمت دادیم و مثل همیشه همه ی زحمت ها به دوش مامان مهربونم بود که واقعا وجودش برای ما نعمت بزرگیه و ما بی نهاییییییییییییییییت دوستش داریم و همیشه سپاسگذارشیم آنیسای خوشگل ما هم که حسابی بهش خوش میگذشت و روزی دوبار با مامان میرفت دَدَ و آخر شب هم که آقاجون میومد و با ماشین می رفتند دور میزدند.فامیل ها هم که مثل همیشه با کلی خوراکی و هدیه میومدند دیدن آنیسا و آنی کوچولوی ما حسابی همه رو به بازی میگرفت و شیرین کاری میکرد دختر خوشگلم دیگه یاد گرفته به جای سلوم بگه سَنام ...
14 بهمن 1391

سَلوم...

سه شنبه دوازدهم دی ماه واکسن 18ماهگی آنیسا رو با کمی تاخیر زدیم روز سختی بود و میشه گفت این سخت ترین واکسنی بود که تا حالا داشت !چون بعد واکسن اصلا نمیتونست پاشو تکون بده وراه بره و این برای یه بچه تو این سن و سال خیلی سخته!کل روز رو کنارش نشستم و سعی میکردم مشغولش کنم که نخواد راه بره و اذیت بشه!نصف شب هم تب خفیف داشت که پاشدم بهش آب دادم و قطره استامینوفن رو هم یه خورده زودتر از ساعت بهش دادم و زود تبش پایین اومد .فرداش هم با ترس و گریه پاشو زمین میزاشت و من چون حس کردم که نسبت به روز قبل بهتره و فقط ترس از راه رفتن داره دستشو گرفتم و سعی کردم آروم راه ببرمش که خدارو شکر نتیجه داد و زود خوب شد و خدارو شکر دیگه تا 6سالگی خبری از واکسن نیست!...
23 دی 1391

دختر کوچولوی یک سال و نیمه

دختر کوچولوی ما دیروز یه سال ونیمه شد!واقعا باورم نمیشه نمیفهمم این روزها چطور اینقدر زود میگذره!هر روز که میگذره فرشته ی ما شیرین تر میشه و من عاشق اون احساس و عواطف دخترونه ای که توش موج میزنه هستم خودم که هیچ وقت اینطوری نبودم و احساساتم رو نشون نمیدادم ولی آنیسا مدام در حال دلبری کردنه نگاهاش قهر کردناش بوسه باران کردناش... گاهی منو غرق بوسه میکنه خیلی خوب و به جا محبتش رو به آدم نشون میده من که عاشق این کاراشم میگم: آنیسا عشق من کیه؟میزنه رو سینه اش و میگه من من!باباش هم میگه: دختر من کیه؟میزنه رو سینه اش و میگه من من!  گاهی هم میگم :آنیسا    میگه :بَیه         میگم :عشق منی ؟      &...
10 دی 1391

هفته ای که گذشت

هفته ای که گذشت هفته خوبی واسه آنیسای ما بود به خاطر اینکه هوا سرد بود سعی کردیم ببریمش سالن های بازی سرپوشیده و این شد که یه روز رفتیم بوستان یه روزم ایستگاه شادی هایپر استار و آخر هفته هم به همراه آوین جون وتارا رفتیم سرزمین عجایب و حسابی خوش گذشت!      اینم آنیسا خانم ما تو فروشگاه!   ...
8 دی 1391

یلدای سال 1391

ما اومدیم با کلی عکس یلدایی! امسال یلدا رو با دوستانمون بودیم و حسابی خوش گذشت از همه مهمتر اینکه آنیسا هم خیلی خانم بود در حین اینکه کلی بازی میکرد و با همه دوست شده بود همه از خانمیش تعریف میکردند و اینکه اصلا به وسایل خونه دست نمیزنه و خیلی مودبانه رفتار میکنه!البته ما همیشه این تعریف رو از اطرافیانمون میشنویم و کلی به خودمون میبالیم               ...
1 دی 1391

آنا یعنی ....

تو این روزای پاییزی آنیسا هر روز مامان رو مجبور میکنه که بِبَرَتش دَدَ !مامان هم با وجود این که امتحانات ترم دانشگاه شروع شده و هنوز یک سوم کتاب ها رو نخونده تسلیم این دختر شیطون میشه و با خودش میگه حق با بچمه گناه داره!خلاصه که آنیسا اصلا فرصت نمیده لباسام رو بپوشم و باید بدو بدو حاضرشم و یه دور کوچولو اطراف خونه بزنیم و... مسیر پارک رو که کاملا بلده و اگر بریم اون سمت خیابون سری میگه تاتا و خودش رو به پارک و وسایل بازی میرسونه بعضی روزها هم میریم بوستان یا جاهایی که خانه بازی سرپوشیده دارند و دخترک حسابی بازی میکنه و موقع برگشت بابا میاد دنبالمون واسش حلقه های هوش خریدیم خیلی جالبه 12 تا حلقه رو تقریبا بدون اشتباه از بزرگ به کوچیک میچینه...
30 آذر 1391

آنیسا وروجک من!

جوجه خوشگل ما این روزها هر کاری کنیم بلافاصله تقلید میکنه و گاهی اوقات اصلا نمیفهمیم که کی جلوش این کار رو انجام دادیم که یاد گرفته! مثلا ما اصلا لب تاب رو دم دستش نمیزاریم و همیشه روی میز و جایی هست که اصلا دستش بهش نمیرسه ولی چند روز پیش ازم خواست که بزارمش رو صندلی جلوی کامپیوتر و تا نشست دستش رو گذاشت رو موس و تکون میداد بعد یه خورده تایپ کرد و در آخر هم کابل هارد رو گرفت و سر جاش وصل کرد و.... اینقدر این روزها کارهای مشابه این قضیه زیاد انجام داده و انقدر زود تقلید میکنه که ما باید مدام حواسمون جمع باشه و مواظب حرکاتمون باشیم همه چیز خونه رو باید تو لباس شویی پیدا کنیم از گوشی تلفن گرفته تا موبایل و اسباب بازی هرچیزی رو که پیدا کنه م...
25 آذر 1391

چچچچچییه؟؟؟

چند روزی میشه که اومدیم شمال پیش مامان جون اینا و حسابی داره به هممون خوشمیگذره!البته فکر کنم آنیسا به آب  اینجا حساسیت داره چون هر سری که می آیم  جای پوشکش می سوزه و قرمز میشه! دخترکم اینقدر ذوق داره که اینجا هستیم صبحا زودتر بیدار میشه و شبها تا دیر وقت بیداره و به زور باید بخوابه کلی همه رو به بازی میگیره و چون کوچکترین عضو کل فامیله خاطر خواه زیاد داره و  هر روز خاله و دایی و دوست و آشنا به عشق آنیسا میان و به ما سر میزنن و مارو خوشحال میکنن تو راه که داشتیم میومدیم ده دقیقه هم توی baby seat ننشست کلی اذیت شدم واقعا نگه داشتن یه بچه تو این سن برای 5 ساعت توی ماشین خیلی سخته طوری که وقتی پیاده شدیم دیگه دست و پا و کمر و...
24 آذر 1391