آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

23 ماهگی فرشته نازم

این روزها وقتی به آنیسا و حرف ها و کارای بامزش نگاه میکنم با خودم میگم چه زود دخترک نازم داره بزگ میشه انگار همین دیروز بود که اومده بودم خونه مامان اینا و منتظر زایمان بودم وای چقدر اون روزا لحظه شماری میکردیم!خلاصه اینکه خاله ریزه ما داره دو سالش تمام میشه و این دوسال زندگیم اینقدر سریع و هیجان انگیز بود و انقدر فکرم و ذهنم مشغول بود که اصلا متوجه زمان نبودم و اصلا باورم نمیشه دختریم داره دو ساله میشه!(گلم ایشالا هزار سال زنده باشی)یه حس دیگه ای که خیلی برام عجیبه اینه که این روز ها وقتی میریم عروسی لحظه ورود عروس و داماد یه حس عجیبی بهم دست میده و همیشه عروسی آنیسا رو تصور میکنم و خیلی گریه م میگیره!میدونم که این حرفا خیلی زوده ولی دست خو...
11 خرداد 1392

این روزهای بهاری

تو این روزهای خوب بهاری حس همه چیز هست جز درس خوندن!مخصوصا که فسقلی هم دلش میخواد همه ی توجه ها به اون باشه ویه دقیه هم نمیشه با تمرکز درس خوند!اینه که دیر به دیر میایم و حضورمون کمرنگ هست دختر کوچولوی ما هم دایره لغاتش روز به روز بیشتر میشه کلی شعر یاد گرفته و تا گوشی تلفن رو میگیره دستش میگه :سنام   خوبی    سلامتی؟! اگه چیزی هم بروقفِ مرادش نباشه میگه :ای بابا   این عکس ها هم مال یه صبح بهاری که مامانی و دختری با هم رفتند پارک!           اینجا هم یه خرگوش کوچولوی خوشگل دیدیم و آنیسا کلی نازش کرد!       &nbs...
24 ارديبهشت 1392

فرار از این شهر شلوغ و آلوده

ما داریم از این شهر بزرگ و شلوغ و پلوغ و آلوده فرار میکنیم و مدتیه که در گیر جمع کردن اسباب و اثاثه و تحویل خونه و خرید خونه جدید هستیم یعنی هفته پیش تمام وسایل رو جمع کردیم و اومدیم شمال خونه مامان جون و وسیله ها هم باید بره تو انبار خونه پدر جون تا دو ماهه دیگه که خونه جدید رو تحویل بگیریم این وسط امتحانات میان ترم دانشگاه هم شروع شده و کلا تا آخرای خرداد درگیر امتحاناتم و بعدشم نقل مکان به خونه جدید!اما  دخترک حسابی داره خوش میگذرونه البته باید بگم از این به بعد با وجود مامان جون و دایی جون و عمه جونا....حسابی خوش به حالش میشه و دیگه تنها نیست!دختر گلم اینقدر این روزها شیرین زبون شده که آدم دوست داره یه لقمه چربش کنه!کوچولوی خوشگلم&n...
11 ارديبهشت 1392

سال جدید+خداحافظی با می می

امسال دومین سالی بود که بهار رو در کنار فرشته کوچولومون جشن گرفتیم!وچقدر لذت بخش بود!از الان به سال آینده فکر میکنم که میتونیم با هم هفت سین بچینیم!تصورش هم قشنگه!سال قبل قدم آنیسا خیلی برامون پر برکت بود امسال هم شوگون خونه مامان جون شده بود ومن مطمئن هستم قدمش پر برکتِ! تقریبا یه هفته مونده بود به سال جدید ما اومدیم شمال! آنیسا هم مدتی بود کم اشتها شده بود و من از فرصت استفاده کردم و بعد از کلی تحقیق و مشورت با پزشکش به این نتیجه رسیدم که تو این مدتی که شمال هستیم و سرش شلوغه پروسه از شیر گرفتنش رو شروع کنم خلاصه هوای بهار و شلوغی اطرافش و از همه مهم تر حضور پدرش باعث شد که روز ٢٨ اسفند آخرین باری باشه که به آنیسا شیر میدم! البته از چند ...
9 فروردين 1392

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود و من و آنیسا دیروز بابا رو سورپرایز کردیم !از قبل تصمیم گرفتم یه روز قبل تولد علیرضا رو سورپرایز کنم و در واقع شب تولدش رو جشن بگیریم و چون پنج شنبه خونه نبود خیلی بهتر می شد به کارها رسید اما از شانسمون صبح که پاشدیم دیدم برف شدیدی باریده و نمیشه با آنیسا به راحتی بیرون رفت! صبح اول به کارهای خونه رسیدم و وسایل ناهار مورد علاقه علیرضا (پیتزا) رو حاضر کردم برای دسر هم دو مدل ژله و فیت و فان گذاشتم و بعد زنگ زدم به آژانس و رفتیم برای بابا یه کیک تولد خوشگل و کوچولو(به اندازه خانواده کوچیک و سه نفرمون ) خریدیم برگشتیم خونه فوری فر رو روشن کردم و رفتم حاضر شدم تن آنیسا هم یه پیراهن مخمل مشکی شبیه پیراهن خودم پوشیدم با یه...
18 اسفند 1391

تولد مامان سارا

دیروز 3 اسفند تولدم بود روز خوبی بود و یه جشن تولد کوچیک و سه نفره گرفتیم! خیلی خوشحال بودم که بابا یادش بود و سورپرایزمون کرد! خوشحال از این که تو نازنین کنارمون بودی و شادی مون رو چند برابر کردی! هر بار که شمع و روشن میکردیم زودتر از من فوت میکردی! حتی مهلت نمیدادی یه عکس خوب بندازیم!  خلاصه بار ها شمع روشن شد و فوت کردی بعدشم کلی رقصیدی و از ما میخواستی که برات دست بزنیم!  از تو و بابایی به خاطر تمام محبتهاتون ممنونم    اینم کیک  شکلاتی خوشمزه که خیلی دوست داشتم   ...
9 اسفند 1391