آنیساآنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

برای آنیسای عزیزمان

آنیسا و نیلا

آنیسا جونم خیلی بازی با دختر بچه های بزرگ تر از خودشو دوست داره کلا بچه های بزرگتر و بیشتر دوست داره و به نی نی کوچولو ها اصلا علاقه نشون نمیده!تو پارک هم دو سه تا دوست پیدا کرده و دستشون رو میگیره تا باهم قدم بزنند!البته فقط با کسایی دوست میشه که زیاد شیطون نباشند آروم و متین رفتار کنند وترجیحا دختر باشند اینم عکس آنیسا و دختر همسایمون نیلا اینم جشن تولد نیلا جون که خیلی خوش گذشت اما نتونستم زیاد از آنی عکس بندازم چون دلش میخواست بازی کنه و منم راحت گذاشتمش ...
2 اسفند 1391

روزهای سخت

دختر خوشگل من داره روز های سختی رو میگذرونه! چون عادت داشت در حال می می خوردن بخوابه و اگر همینطور ادامه میداد از شیر گرفتن براش خیلی سخت میشد این بود که تصمیم گرفتم اول بهش شیر بدم سیرش کنم و بعد بخوابه! اما خوب یه خورده سخت بود اوایل اینقدر گریه میکرد تا خوابش ببره گاهی وسوسه میشدم که بهش شیر بدم اصلا طاقت گریه هاشو ندارم! اما خیلی زود یاد گرفت و الان کمتر پیش میاد که گریه کنه و داره یاد میگیره موقع خواب که شد سرش رو بزاره رو بالشتش و بخوابه علاوه بر این خیلی هم بد غذا شده اصلا از غذاهای اصلی که قبلا خیلی خوب میخورد خوشش نمیاد از انواع سوپ گرفته تا پلو خورشت و ماکارونی و آش همه رو امتحان کردم اگر خیلی هم گشنه باشه در حد دو سه تا قاشق میخ...
28 بهمن 1391

نی نی کوپولو

چند روزی میشه که من و آنیسا یه قصر بازی سر پوشیده به اسم نی نی کوپولو نزدیک خونمون پیدا کردیم و هر روز صبح حدودا 11 تا 1 میریم اونجا و بازی میکنیم و تا حالا فقط دو بار رفتیم اما قراره که ادامه داشته باشه و هر روز بریم   ...
17 بهمن 1391

هفته ای که گذشت

هفته ای که گذشت هفته خوبی واسه آنیسای ما بود به خاطر اینکه هوا سرد بود سعی کردیم ببریمش سالن های بازی سرپوشیده و این شد که یه روز رفتیم بوستان یه روزم ایستگاه شادی هایپر استار و آخر هفته هم به همراه آوین جون وتارا رفتیم سرزمین عجایب و حسابی خوش گذشت!      اینم آنیسا خانم ما تو فروشگاه!   ...
8 دی 1391

آنا یعنی ....

تو این روزای پاییزی آنیسا هر روز مامان رو مجبور میکنه که بِبَرَتش دَدَ !مامان هم با وجود این که امتحانات ترم دانشگاه شروع شده و هنوز یک سوم کتاب ها رو نخونده تسلیم این دختر شیطون میشه و با خودش میگه حق با بچمه گناه داره!خلاصه که آنیسا اصلا فرصت نمیده لباسام رو بپوشم و باید بدو بدو حاضرشم و یه دور کوچولو اطراف خونه بزنیم و... مسیر پارک رو که کاملا بلده و اگر بریم اون سمت خیابون سری میگه تاتا و خودش رو به پارک و وسایل بازی میرسونه بعضی روزها هم میریم بوستان یا جاهایی که خانه بازی سرپوشیده دارند و دخترک حسابی بازی میکنه و موقع برگشت بابا میاد دنبالمون واسش حلقه های هوش خریدیم خیلی جالبه 12 تا حلقه رو تقریبا بدون اشتباه از بزرگ به کوچیک میچینه...
30 آذر 1391

چچچچچییه؟؟؟

چند روزی میشه که اومدیم شمال پیش مامان جون اینا و حسابی داره به هممون خوشمیگذره!البته فکر کنم آنیسا به آب  اینجا حساسیت داره چون هر سری که می آیم  جای پوشکش می سوزه و قرمز میشه! دخترکم اینقدر ذوق داره که اینجا هستیم صبحا زودتر بیدار میشه و شبها تا دیر وقت بیداره و به زور باید بخوابه کلی همه رو به بازی میگیره و چون کوچکترین عضو کل فامیله خاطر خواه زیاد داره و  هر روز خاله و دایی و دوست و آشنا به عشق آنیسا میان و به ما سر میزنن و مارو خوشحال میکنن تو راه که داشتیم میومدیم ده دقیقه هم توی baby seat ننشست کلی اذیت شدم واقعا نگه داشتن یه بچه تو این سن برای 5 ساعت توی ماشین خیلی سخته طوری که وقتی پیاده شدیم دیگه دست و پا و کمر و...
24 آذر 1391

نی نی نازم مریضه!!!

آنیسا جونم الان خوابیده ولی مدام سرفه میکنه و از خواب پا میشه بهش آب هم میدم نمی خوره امروز بردیمش دکتر گفت حساسیته !خیلی ناراحتم کلی اعصابم بهم ریخته دلم براش میسوزه که نمی تونه درست و حسابی بخوابه این سرفه های لعنتی خیلی اذیتش میکنند  وسط خواب پا میشه گریه میکنه خدا کنه هرچه زودتر دختری خوب و سرحال بشه ...
7 آذر 1391

آنیسا و تولد دایی جون

امشب تولد دایی بود وبه آنیسا حسابی خوش گذشت با اینکه امروز اصلا روز خوبی نبود و سرما خوردگی و ورم شدید لثه هاش که نشون میداد داره دندون در میاره باعث شده بود که بچم بی حال و بی اشتها بشه اما شب خوبی بود و یه تولد کوچیک خانوادگی روحیمون رو عوض کرد   دایی جون تولدت مبارک ایشالا همیشه شاد و موفق باشی ...
7 آذر 1391

این روزهای عروسک کوچولومون

نی نی ناز ما خیلی راحت میتونه از نرده کمک بگیره و از پله ها بالا پایین بره   دو سه تا از شکلهای پازل میوه ایش رو که راحتره درست سر جاش میزاره     خیلی خوشگل بلده آدم رو گول بزنه!(یه روز داشتیم بازی میکردیم یهو خوابوند زیر گوشم!شاید فکر میکرد این کارشم بازیه ولی من ناراحت شدم و دیگه بازی نکردم آنیسا هم رفت یه گوشه نشست و دستش رو گذاشت جلو صورتش و میگفت اووووووووووو تا برگشتم ببینم داره گریه میکنه یا نه دستش رو بر داشت و بلند بلند می خندید!)آخ که تا تونستم چلوندمش    وقتی هم سعی در خوابوندش دارم محکم چشاش رو میبنده و میگه هو پوف !من که میدونم بیداره و نگاش میکنم تندی چشاش رو باز میکنه و بهم میخ...
18 آبان 1391